انجیل به روایت متی |
20 حکایت کارگران و
مزد برابر
1«زیرا ملکوت آسمان صاحبخانه
ای را ماند که بامدادان بیرون رفت تا
عمله بجهت تاکستان خود به مزد بگیرد. 2پس با عمله، روزی یک دینار قرار داده،
ایشان را به تاکستان خود فرستاد. 3و قریب به ساعت سوم بیرون رفته، بعضی
دیگر را در بازار بیکار ایستاده دید. 4ایشان را نیز گفت: "شما هم به تاکستان
بروید وآنچه حق شما است به شما می
دهم." پس
رفتند. 5باز قریب به ساعت ششم و نهم رفته، همچنین کرد. 6و قریب به
ساعت یازدهم رفته، چند نفردیگر بیکار ایستاده یافت. ایشان را گفت: "از
بهرچه تمامی روز در اینجا بیکار ایستاده
اید؟" 7گفتندش:
"هیچکس ما را به مزد نگرفت." بدیشان گفت: "شما نیز به تاکستان بروید و
حق خویش راخواهید یافت." 8و چون وقت شام رسید، صاحب تاکستان به
ناظر خود گفت: "مزدوران راطلبیده، از آخرین گرفته تا اولین مزد ایشان
را ادا
کن." 9پس یازده
ساعتیان آمده، هر نفری دیناری یافتند. 10و اولین آمده، گمان بردند که
بیشترخواهند یافت. ولی ایشان نیز هر نفری دیناری یافتند. 11اما چون
گرفتند، به صاحبخانه شکایت نموده، 12گفتند که "این آخرین، یک ساعت کار
کردند و ایشان را با ما که متحمل سختی و حرارت روز گردیده
ایم مساوی
ساخته
ای؟" 13او در جواب
یکی از ایشان گفت: "ای رفیق بر تو ظلمی نکردم. مگر به دیناری با من
قرار ندادی؟ 14حق خود را گرفته برو. میخواهم بدین آخری مثل تو دهم. 15آیا مرا جایز
نیست که از مال خود آنچه خواهم بکنم؟ مگر چشم توبد است از آن رو که من
نیکو هستم؟" 16بنابراین اولین آخرین و آخرین اولین خواهند شد، زیراخوانده
شدگان بسیارند و برگزیدگان کم.»
سومین پیشگویی عیسی درباره مرگ خود
17و چون عیسی به
اورشلیم می
رفت، دوازده شاگرد خود را در اثنای راه
به خلوت طلبیده بدیشان گفت: 18«اینک به سوی اورشلیم می
رویم و پسر
انسان به روسای کهنه و کاتبان تسلیم کرده خواهد شد و حکم قتل او را
خواهند
داد، 19و او را به
امت
ها خواهند سپرد تا او را
استهزا کنند و
تازیانه زنند و مصلوب نمایند و درروز سوم خواهد برخاست.»
تعلیم درباره خدمت به دیگران
20آنگاه مادر دو
پسر زبدی با پسران خود نزدوی آمده و پرستش نموده، از او چیزی درخواست
کرد. 21بدو گفت: «چه
خواهش داری؟» گفت: «بفرما تا این دو پسر من در ملکوت تو، یکی بر دست
راست و دیگری بر دست چپ تو بنشینند.» 22عیسی در جواب گفت: «نمی دانید چه می
خواهید. آیا می
توانید از آن
کاسه
ای که من می
نوشم، بنوشید
و تعمیدی را که من می
یابم،
بیابید؟» بدو گفتند: «می
توانیم.» 23ایشان را گفت:
«البته از کاسه من خواهید
نوشید و
تعمیدی را که من می
یابم، خواهید یافت. لیکن نشستن به
دست راست و چپ من، از آن من نیست که
بدهم، مگر به کسانی که از جانب پدرم برای ایشان مهیا شده است.» 24اما چون آن ده
شاگرد شنیدند، بر آن دو
برادر به دل
رنجیدند. 25عیسی ایشان را پیش طلبیده، گفت: «آگاه هستید که حکام امت
ها برایشان سروری می
کنند و روسا
بر ایشان مسلطند. 26لیکن در میان شما چنین نخواهد بود، بلکه هرکه در میان شما می
خواهد بزرگ گردد، خادم شما
باشد. 27و هرکه می
خواهد در میان شما مقدم بود، غلام شما
باشد. 28چنانکه پسر انسان نیامد
تا مخدوم شود
بلکه تا خدمت کند و جان خود رادر راه بسیاری فدا سازد.»
شفای فقیر کور
29و هنگامی که
از اریحا بیرون می
رفتند، گروهی بسیار از عقب او می
آمدند. 30که ناگاه
دومرد کور کنار راه نشسته، چون شنیدند که عیسی در گذر است، فریاد کرده،
گفتند: «خداوندا، پسرداودا، بر ما ترحم کن!» 31و هرچند خلق ایشان را نهیب می
دادند که خاموش شوند، بیشتر فریاد
کنان می
گفتند:
«خداوندا، پسر داودا، بر ما ترحم فرما!» 32پس عیسی ایستاده، به آواز بلند گفت:
«چه می
خواهید برای شما کنم؟» 33به وی گفتند:
«خداوندا، اینکه چشمان ما بازگردد!» 34پس عیسی ترحم نموده، چشمان ایشان را
لمس نمود
که در ساعت بینا گشته، از عقب او روانه
شدند.
21 ورود مظفرانۀ
عیسی به اورشلیم
1و چون نزدیک به اورشلیم رسیده، وارد
بیت
فاجی نزد کوه
زیتون شدند. آنگاه عیسی دو نفر از شاگردان خود را فرستاده، 2بدیشان گفت:
«در این قریه
ای که پیش روی شما
است بروید و
در حال، الاغی با کره
اش بسته
خواهید یافت. آنها را باز کرده، نزد من آورید. 3وهرگاه کسی به شما سخنی گوید، بگویید
خداوند
بدینها احتیاج دارد که فی الفور آنها
را خواهد
فرستاد.» 4و این همه
واقع شد تا سخنی که نبی گفته است تمام شود 5که «دختر صهیون را گویید
اینک پادشاه
تو نزد تو می
آید با فروتنی و سواره بر حمار و بر
کره الاغ.» 6پس شاگردان رفته، آنچه عیسی بدیشان امر فرمود، بعمل آوردند 7و الاغ را با
کره آورده، رخت خود را بر آنها انداختند واو بر آنها سوار شد. 8و گروهی
بسیار، رخت
های خود را در راه گسترانیدند و جمعی
از درختان شاخه
ها بریده، در راه می
گستردند. 9و جمعی ازپیش
و پس او رفته، فریاد
کنان میگفتند:
«هوشیعانا پسر داودا، مبارک باد کسی
که به اسم
خداوند می
آید! هوشیعانا در اعلی علیین!» 10وچون وارد
اورشلیم شد، تمام شهر به آشوب آمده، می
گفتند: «این
کیست؟» 11آن گروه گفتند: «این است عیسی نبی از ناصره جلیل.»
تطهیر هیکل
12پس عیسی داخل
هیکل خدا گشته، جمیع کسانی را که در هیکل خرید و فروش می
کردند، بیرون
نمود و تخت
های صرافان و کرسی
های کبوتر
فروشان را واژگون ساخت. 13و ایشان را
گفت: «مکتوب است که خانه من خانه دعا نامیده می
شود. لیکن شما
مغاره دزدانش ساخته
اید.» 14و کوران و
شلان در هیکل، نزد او آمدند وایشان را شفا بخشید. 15اما روسای
کهنه و کاتبان چون عجایبی که از او صادر می
گشت و کودکان
را که در هیکل فریاد برآورده، «هوشیعانا پسر داودا» می
گفتند
دیدند، غضبناک گشته، 16به وی گفتند:
«نمی شنوی آنچه اینها می
گویند؟» عیسی
بدیشان گفت: «بلی مگر نخوانده
اید این که از
دهان کودکان و شیرخوارگان حمد را مهیا ساختی؟» 17پس ایشان را
وا
گذارده، از شهر بسوی بیت عنیا
رفته، در آنجا شب را بسر برد.
درخت انجیر
18بامدادان چون
به شهر مراجعت می
کرد، گرسنه شد. 19و در کناره
راه یک درخت انجیر دیده، نزد آن آمد و جز برگ بر آن هیچ نیافت. پس آن
را گفت: «از این به بعد میوه تا به ابد بر تو
نشود!» که در
ساعت درخت انجیر خشکید! 20چون شاگردان این را دیدند، متعجب شده، گفتند: «چه بسیار زود درخت
انحیر خشک شده است!» 21عیسی در جواب ایشان گفت: «هرآینه به
شما می
گویم اگر ایمان می
داشتید و شک
نمی نمودید، نه همین را که به درخت انجیر شد
می کردید،
بلکه هر گاه بدین کوه می
گفتید "منتقل
شده به دریا افکنده شو" چنین می
شد. 22و هرآنچه با
ایمان به دعا طلب کنید، خواهید یافت.»
سؤال درباره اقتدار عیسی
23و چون به هیکل
درآمده، تعلیم می
داد، روسای کهنه و مشایخ قوم نزد او
آمده، گفتند: «به چه قدرت این اعمال را می
نمایی و کیست
که این قدرت را به تو داده است؟» 24عیسی در جواب ایشان گفت: «من نیز از
شما سخنی می
پرسم. اگرآن را به من گویید، من هم به
شما گویم که این اعمال را به چه قدرت می
نمایم: 25تعمید یحیی از
کجا بود؟ از آسمان یا از انسان؟» ایشان با خود
تفکر کرده،
گفتند که «اگر گوییم از آسمان بود، هرآینه گوید پس چرا به وی ایمان
نیاوردید. 26واگر گوییم از
انسان بود، از مردم می
ترسیم زیراهمه
یحیی را نبی می
دانند.» 27پس در جواب
عیسی گفتند: «نمی دانیم.» بدیشان گفت: «من هم شما را نمی گویم که به چه
قدرت این کارها را
می کنم.
حکایت دو پسر
28لیکن چه گمان
دارید؟ شخصی را دو پسربود. نزد نخستین آمده، گفت: "ای فرزند امروز به
تاکستان من رفته، به
کار مشغول شو." 29درجواب گفت:
"نخواهم رفت." اما بعد پشیمان گشته، برفت. 30و به دومین
نیز همچنین گفت. اودر جواب گفت: "ای آقا من میروم." ولی نرفت. 31کدامیک از این
دو خواهش پدر را به
جاآورد؟» گفتند: «اولی.» عیسی بدیشان
گفت: «هرآینه به شما می
گویم که
باجگیران و فاحشه ها
قبل از شما داخل ملکوت خدا می
گردند، 32زانرو که یحیی
از راه عدالت نزد شما آمد و بدو ایمان نیاوردید، اما باجگیران و فاحشه
ها بدوایمان آوردند و شما چون دیدید آخر هم پشیمان نشدید تا بدو ایمان
آورید.
حکایت باغبانهای ظالم
33و مثلی دیگر
بشنوید: صاحبخانه ای بود که تاکستانی غرس نموده، خطیرهای گردش کشید و
چرخشتی در آن کند و برجی بنا نمود. پس آن را به دهقانان سپرده، عازم
سفر شد. 34وچون موسم
میوه نزدیک شد، غلامان خود را نزد دهقانان فرستاد تا میوه های او را
بردارند. 35اما دهقانان
غلامانش را گرفته، بعضی را زدند وبعضی را کشتند و بعضی را سنگسار
نمودند. 36باز غلامان
دیگر، بیشتر از اولین فرستاده، بدیشان نیز به همانطور سلوک نمودند. 37بالاخره پسر
خود را نزد ایشان فرستاده، گفت: "پسر مرا حرمت خواهند داشت." 38اما دهقانان
چون پسررا دیدند با خود گفتند: "این وارث است. بیایید اورا بکشیم و
میراثش را ببریم." 39آنگاه او را گرفته، بیرون تاکستان افکنده، کشتند. 40پس چون مالک
تاکستان آید، به آن دهقانان چه خواهد کرد؟» 41گفتند: «البته
آن بدکاران را به سختی هلاک خواهد کرد و باغ را به باغبانان دیگرخواهد
سپرد که میوه هایش را در موسم بدودهند.» 42عیسی بدیشان گفت: «مگر در کتب هرگز
نخوانده اید این که سنگی را که معمارانش رد نمودند، همان سر زاویه شده
است. این از جانب خداوند آمد و در نظر ما عجیب است. 43از این جهت شما را می گویم که ملکوت
خدا از شما گرفته شده، به امتی که میوه اش را بیاورند، عطا خواهد شد. 44و هرکه بر آن
سنگ افتد، منکسرشود و اگر آن بر کسی افتد، نرمش سازد.» 45وچون روسای
کهنه و فریسیان مثل هایش راشنیدند، دریافتند که درباره ایشان می گوید. 46وچون خواستند
او را گرفتار کنند، از مردم ترسیدند زیرا که او را نبی می دانستند.
22 حکایت جشن عروسی
1و عیسی توجه نموده، باز به مثل ها
ایشان را خطاب کرده، گفت: 2«ملکوت آسمان پادشاهی را ماند که برای پسر خویش عروسی کرد. 3و غلامان خود
را فرستاد تا دعوتشدگان را به عروسی بخوانند و نخواستند بیایند. 4باز غلامان
دیگر روانه نموده، فرمود: "دعوتشدگان را بگویید که اینک خوان خود را
حاضر ساخته ام و گاوان و پرواری های من کشته شده و همه چیز آماده است،
به عروسی بیایید." 5ولی ایشان بی اعتنایی نموده، راه خود را گرفتند، یکی به مزرعه خود و
دیگری به تجارت خویش رفت. 6و دیگران غلامان او را گرفته، دشنام
داده، کشتند. 7پادشاه چون شنید، غضب نموده، لشکریان خود را فرستاده، آن قاتلان را
به قتل رسانید و شهر ایشان را بسوخت. 8آنگاه غلامان
خود را فرمود: "عروسی حاضر است؛ لیکن دعوتشدگان لیاقت نداشتند. 9الان به شوارع
عامه بروید و هرکه را بیابید به عروسی بطلبید." 10پس آن غلامان
به سر راه ها رفته، نیک و بد هرکه را یافتند جمع کردند، چنانکه خانه
عروسی ازمجلسیان مملو گشت. 11آنگاه پادشاه بجهت دیدن اهل مجلس داخل شده، شخصی را درآنجا دید که
جامه عروسی در بر ندارد. 12بدوگفت: "ای عزیز چطور در اینجا آمدی و
حال آنکه جامه عروسی در بر نداری؟" او خاموش شد. 13آنگاه پادشاه
خادمان خود را فرمود: "این شخص را دست و پا بسته بردارید و در ظلمت
خارجی اندازید، جایی که گریه و فشار دندان باشد." 14زیرا طلبیدگان
بسیارند و برگزیدگان کم.»
سؤال درباره پرداخت باج و خراج
15پس فریسیان رفته، شورا نمودند که
چطوراو را در گفتگو گرفتار سازند. 16و شاگردان خودرا با هیرودیان نزد وی
فرستاده، گفتند: «استادا می دانیم که صادق هستی و طریق خدا را به راستی
تعلیم می نمایی و از کسی باک نداری زیراکه به ظاهر خلق نمی نگری. 17پس به ما بگو
رای تو چیست. آیا جزیه دادن به قیصر رواست یا نه؟» 18عیسی شرارت
ایشان را درک کرده، گفت: «ای ریاکاران، چرا مرا تجربه می کنید؟ 19سکه جزیه را
به من بنمایید.» ایشان دیناری نزد وی آوردند. 20بدیشان گفت:
«این صورت و رقم از آن کیست؟» 21بدو گفتند: «از آن قیصر.» بدیشان گفت:
«مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا!» 22چون ایشان
شنیدند، متعجب شدند و او را واگذارده، برفتند.
سؤال درباره قیامت
23و در همان
روز، صدوقیان که منکر قیامت هستند نزد او آمده، سوال نموده، 24گفتند: «ای
استاد، موسی گفت اگر کسی بی اولاد بمیرد، می باید برادرش زن او را نکاح
کند تا نسلی برای برادر خود پیدا نماید. 25باری در میان ما هفت برادر بودند که
اول زنی گرفته، بمرد و چون اولادی نداشت زن را به برادر خود ترک کرد. 26وهمچنین دومین
و سومین تا هفتمین. 27و آخر ازهمه آن زن نیز مرد. 28پس او در
قیامت، زن کدامیک از آن هفت خواهد بود زیرا که همه او را داشتند؟» 29عیسی در جواب
ایشان گفت: «گمراه هستید از این رو که کتاب و قوت خدا رادر نیافته
اید، 30زیرا که در
قیامت، نه نکاح می کنند و نه نکاح کرده می شوند بلکه مثل ملائکه خدا در
آسمان می باشند. 31اما درباره
قیامت مردگان، آیا نخوانده اید کلامی را که خدا به شما گفته است، 32من هستم خدای
ابراهیم و خدای اسحاق و خدای یعقوب؟ خدا، خدای مردگان نیست بلکه خدای
زندگان است.»
بزرگترین حکم
33و آن گروه چون
شنیدند، از تعلیم وی متحیر شدند. 34اما چون فریسیان شنیدند که صدوقیان را
مجاب نموده است، با هم جمع شدند. 35و یکی از ایشان که فقیه بود، از وی به
طریق امتحان سوال کرده، گفت: 36«ای استاد، کدام حکم در شریعت بزرگتر
است؟» 37عیسی وی را گفت: «اینکه خداوند خدای خود را به همه دل و تمامی نفس و
تمامی فکر خود محبت نما. 38این است حکم اول و اعظم. 39و دوم مثل آن
است یعنی همسایه خود را مثل خود محبت نما. 40بدین دو حکم، تمام تورات و صحف انبیا
متعلق است.»
ناتوانی از جواب دادن به عیسی
41و چون فریسیان
جمع بودند، عیسی ازایشان پرسیده، 42گفت: «درباره مسیح چه گمان می برید؟ او
پسر کیست؟» بدو گفتند: «پسر داود.» 43ایشان را گفت: «پس چطور داود در روح،
او راخداوند می خواند؟ چنانکه می گوید: 44"خداوند به
خداوند من گفت، به دست راست من بنشین تا دشمانان تو را پای انداز تو
سازم." 45پس هرگاه داود
او را خداوند می خواند، چگونه پسرش می باشد؟» 46و هیچکس قدرت
جواب وی هرگز نداشت و نه کسی از آن روز دیگرجرات سوال کردن از او نمود.
23 هشدار به رهبران
مذهبی
1آنگاه عیسی آن جماعت و شاگردان خود را
خطاب کرده، 2گفت: «کاتبان وفریسیان بر کرسی موسی نشسته اند. 3پس آنچه به
شما گویند، نگاه دارید و به جا آورید، لیکن مثل اعمال ایشان مکنید زیرا
می گویند ونمی کنند. 4زیرا بارهای گران و دشوار رامی بندند و بر دوش مردم می نهند و خود
نمی خواهند آنها را به یک انگشت حرکت دهند. 5و همه کارهای
خود را می کنند تا مردم، ایشان را ببینند. حمایل های خود را عریض و
دامن های قبای خود را پهن می سازند، 6و بالا نشستن درضیافت ها و کرسی های صدر در کنایس را دوست می
دارند، 7و تعظیم در
کوچه ها را و اینکه مردم ایشان را آقا آقا بخوانند. 8لیکن شما آقا
خوانده مشوید، زیرا استاد شما یکی است یعنی مسیح و جمیع شما
برادرانید. 9و هیچکس را بر
زمین، پدر خود مخوانید زیرا پدر شما یکی است که در آسمان است. 10و پیشواخوانده
مشوید، زیرا پیشوای شما یکی است یعنی مسیح. 11و هرکه از شما
بزرگتر باشد، خادم شما بود. 12و هرکه خود را بلند کند، پست گردد و
هرکه خود را فروتن سازد سرافراز گردد.
عیسی رهبران مذهبی را محکوم می کند
13وای بر شماای
کاتبان و فریسیان ریاکار که در ملکوت آسمان را به روی مردم می بندید،
زیراخود داخل آن نمی شوید و داخل شوندگان را ازدخول مانع می شوید. 14وای بر شما ای
کاتبان وفریسیان ریاکار، زیرا خانه های بیوه زنان را می بلعید و از روی
ریا نماز را طویل می کنید؛ از آنرو عذاب شدیدتر خواهید یافت. 15وای برشما ای
کاتبان و فریسیان ریاکار، زیرا که بر و بحر را می گردید تا مریدی پیدا
کنید و چون پیدا شد او را دو مرتبه پست تر از خود، پسر جهنم می سازید! 16وای بر شما ای
راهنمایان کور که می گویید "هرکه به هیکل قسم خورد باکی نیست لیکن هرکه
به طلای هیکل قسم خورد باید وفا کند." 17ای نادانان و
نابینایان، آیا کدام افضل است؟ طلا یا هیکلی که طلا را مقدس می سازد؟ 18"و هرکه به
مذبح قسم خورد باکی نیست لیکن هرکه به هدیه ای که بر آن است قسم خورد،
باید ادا کند." 19ای جهال و کوران، کدام افضل است؟ هدیه یا مذبح که هدیه را تقدیس می
نماید؟ 20پس هرکه به مذبح قسم خورد، به آن و به هرچه بر آن است قسم خورده
است؛ 21و هرکه به هیکل قسم خورد، به آن و به او که در آن ساکن است، قسم
خورده است؛ 22و هرکه به آسمان قسم خورد، به کرسی خدا و به او که بر آن نشسته است،
قسم خورده باشد. 23وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار
که نعناع و شبت و زیره را عشر می دهید و اعظم احکام شریعت، یعنی عدالت
و رحمت و ایمان را ترک کرده اید! می بایست آنها را به جا آورده، اینها
را نیز ترک نکرده باشید. 24ای رهنمایان
کورکه پشه را صافی می کنید و شتر را فرو می برید! 25وای بر شما ای
کاتبان و فریسیان ریاکار، از آن رو که بیرون پیاله و بشقاب را پاک می
نمایید و درون آنها مملو از جبر و ظلم است. 26ای فریسی کور، اول درون پیاله و بشقاب
را طاهرساز تا بیرونش نیز طاهر شود! 27وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار
که چون قبور سفید شده می باشید که از بیرون، نیکو می نماید لیکن درون
آنها از استخوانهای مردگان و سایر نجاسات پراست! 28همچنین شما نیز ظاهر به مردم عادل می
نمایید، لیکن باطن از ریاکاری و شرارت مملوهستید. 29وای بر شما ای
کاتبان و فریسیان ریاکار که قبرهای انبیا را بنا می کنید و مدفن های
صادقان را زینت می دهید، 30و می گویید:
"اگر در ایام پدران خود می بودیم، در ریختن خون انبیا با ایشان شریک
نمی شدیم!" 31پس بر خود شهادت می دهید که فرزندان قاتلان انبیا هستید. 32پس شما پیمانه
پدران خود را لبریز کنید! 33ای ماران و افعی زادگان! چگونه از عذاب
جهنم فرارخواهید کرد؟ 34لهذا الحال انبیا و حکماء وکاتبان نزد
شما می فرستم و بعضی را خواهید کشت و به دار خواهید کشید و بعضی را
درکنایس خود تازیانه زده، از شهر به شهر خواهید راند، 35تا همه خون های صادقان که بر زمین
ریخته شد بر شما وارد آید، از خون هابیل صدیق تا خون زکریا ابن برخیا
که او را در میان هیکل ومذبح کشتید. 36هرآینه به شما می گویم که این همه بر این طایفه خواهد آمد!
اندوه عیسی برای اورشلیم
37«ای اورشلیم،
اورشلیم، قاتل انبیا وسنگسار کننده مرسلان خود! چند مرتبه خواستم
فرزندان تو را جمع کنم، مثل مرغی که جوجه های خود را زیر بال خود جمع
می کند و نخواستید! 38اینک خانه شما
برای شما ویران گذارده می شود. 39زیرا به شما می گویم از این پس مرا
نخواهید دید تا بگویید مبارک است او که به نام خداوند می آید.»
24 آینده جهان
1پس عیسی از هیکل بیرون شده، برفت. و
شاگردانش پیش آمدند تا عمارت های هیکل را بدو نشان دهند. 2عیسی ایشان را
گفت: «آیا همه این چیزها را نمی بینید؟ هرآینه به شما می گویم در اینجا
سنگی بر سنگی گذارده نخواهد شد که به زیر افکنده نشود!» 3و چون به کوه
زیتون نشسته بود، شاگردانش در خلوت نزد وی آمده، گفتند: «به ما بگو که
این امور کی واقع می شود و نشان آمدن تو و انقضای عالم چیست.» 4عیسی در جواب
ایشان گفت: «زنهار کسی شما را گمراه نکند! 5زآنرو که بسا
به نام من آمده خواهند گفت که من مسیح هستم و بسیاری را گمراه خواهند
کرد. 6و جنگها و
اخبار جنگها راخواهید شنید. زنهار مضطرب مشوید زیرا که وقوع این همه
لازم است، لیکن انتها هنوز نیست. 7زیرا قومی با قومی و مملکتی با مملکتی مقاومت خواهند نمود و قحطی ها
و وباها و زلزله ها در جای ها پدید آید. 8اما همه اینها
آغاز دردهای زه است. 9آنگاه شما را به مصیبت سپرده، خواهند کشت و جمیع امتها بجهت اسم من
از شما نفرت کنند. 10و در آن زمان، بسیاری لغزش خورده،
یکدیگر را تسلیم کنند واز یکدیگر نفرت گیرند. 11و بسا انبیای
کذبه ظاهر شده، بسیاری را گمراه کنند.12و بجهت افزونی گناه محبت بسیاری سرد
خواهد شد. 13لیکن هرکه تا
به انتها صبر کند، نجات یابد. 14و به این بشارت ملکوت در تمام عالم
موعظه خواهد شد تا بر جمیع امت ها شهادتی شود؛ آنگاه انتها خواهد
رسید. 15«پس چون مکروه
ویرانی را که به زبان دانیال نبی گفته شده است، در مقام مقدس بر پاشده
بینید هرکه خواند دریافت کند 16آنگاه هرکه در یهودیه باشد به کوهستان بگریزد؛17وهرکه بر بام
باشد، بجهت برداشتن چیزی از خانه به زیر نیاید؛ 18و هرکه در
مزرعه است، بجهت برداشتن رخت خود برنگردد. 19لیکن وای برآبستنان و شیر دهندگان در
آن ایام! 20پس دعا کنید تا فرار شما در زمستان یا در سبت نشود، 21زیرا که در آن
زمان چنان مصیبت عظیمی ظاهر میشود که از ابتدا عالم تا کنون نشده
ونخواهد شد! 22و اگر آن ایام
کوتاه نشدی، هیچ بشری نجات نیافتی، لیکن بخاطر برگزیدگان، آن روزها
کوتاه خواهد شد.
بازگشت مسیح
23آنگاه اگر کسی
به شما گوید: "اینک مسیح در اینجا یا در آنجا است " باور مکنید، 24زیرا که
مسیحیان کاذب و انبیا کذبه ظاهر شده، علامات ومعجزات عظیمه چنان خواهند
نمود که اگرممکن بودی برگزیدگان را نیز گمراه کردندی. 25اینک شما را پیش خبر دادم. 26«پس اگر شما
را گویند: اینک درصحراست، بیرون مروید یا آنکه در خلوت است، باور
مکنید، 27زیرا همچنانکه
برق ازمشرق ساطع شده، تا به مغرب ظاهر می شود، ظهور پسر انسان نیز چنین
خواهد شد. 28و هرجا که مرداری باشد، کرکسان در آنجا جمع شوند. 29و فور بعد از
مصیبت آن ایام، آفتاب تاریک گردد و ماه نور خود را ندهد و ستارگان
ازآسمان فرو ریزند و قوتهای افلاک متزلزل گردد. 30آنگاه علامت پسر انسان در آسمان پدید
گردد و در آن وقت، جمیع طوایف زمین سینه زنی کنند و پسر انسان را بینند
که بر ابرهای آسمان، با قوت و جلال عظیم می آید؛ 31و فرشتگان خود را با صور بلند آواز
فرستاده، برگزیدگان او را ازبادهای اربعه از کران تا بکران فلک فراهم
خواهند آورد. 32«پس از درخت
انجیر مثلش را فرا گیرید که چون شاخه اش نازک شده، برگها می آورد، می
فهمید که تابستان نزدیک است. 33همچنین شما نیز چون این همه را بینید، بفهمید که نزدیک بلکه بر در
است. 34هرآینه به شما می گویم تا این همه واقع نشود، این طایفه نخواهد
گذشت. 35آسمان و زمین زایل خواهد شد، لیکن سخنان من هرگز زایل نخواهد شد.
انتظار برای بازگشت مسیح
36«اما از آن
روز و ساعت هیچکس اطلاع ندارد، حتی ملائکه آسمان جز پدر من و بس. 37لیکن چنانکه
ایام نوح بود، ظهور پسر انسان نیزچنان خواهد بود. 38زیرا همچنانکه
در ایام قبل از طوفان می خوردند و می آشامیدند و نکاح می کردند و
منکوحه می شدند تا روزی که نوح داخل کشتی گشت، 39و نفهمیدند تا طوفان آمده، همه را
ببرد، همچنین ظهور پسر انسان نیزخواهد بود. 40آنگاه دو نفری که در مزرعهای می باشند،
یکی گرفته و دیگری واگذارده شود. 41و دو زن که دستاس می کنند، یکی گرفته
ودیگری رها شود. 42پس بیدار باشید زیرا که نمی دانید در کدام ساعت خداوند شما می آید.43لیکن این را
بدانید که اگر صاحبخانه می دانست در چه پاس از شب دزد می آید، بیدارمی
ماند و نمی گذاشت که به خانه اش نقب زند. 44لهذا شما نیز حاضر باشید، زیرا در
ساعتی که گمان نبرید، پسر انسان می آید. 45«پس آن غلام امین و دانا کیست که آقایش
او را بر اهل خانه خود بگمارد تا ایشان را در وقت معین خوراک دهد؟ 46خوشابحال آن
غلامی که چون آقایش آید، او را در چنین کار مشغول یابد. 47هرآینه به شما
می گویم که او را بر تمام مایملک خود خواهد گماشت. 48لیکن هرگاه آن
غلام شریر با خود گوید که آقای من درآمدن تاخیر می نماید، 49و شروع کند به
زدن هم قطاران خود و خوردن و نوشیدن با میگساران، 50هرآینه آقای
آن غلام آید، در روزی که منتظرنباشد و در ساعتی که نداند، 51و او را دو
پاره کرده، نصیبش را با ریاکاران قرار دهد در مکانی که گریه و فشار
دندان خواهد بود.
25 حکایت ده باکره
1«در آن زمان ملکوت آسمان مثل ده باکره
خواهد بود که مشعل های خود را برداشته، به استقبال داماد بیرون رفتند. 2و ازایشان پنج
دانا و پنج نادان بودند.3اما نادانان مشعل های خود را برداشته، هیچ روغن با خود نبردند. 4لیکن دانایان،
روغن در ظروف خود بامشعل های خویش برداشتند. 5و چون آمدن
داماد بطول انجامید، همه پینکی زده، خفتند. 6و درنصف شب صدایی بلند شد که "اینک
داماد می آید به استقبال وی بشتابید." 7پس تمامی آن باکره ها برخاسته، مشعل
های خود را اصلاح نمودند. 8و نادانان، دانایان را گفتند: "از روغن خود به ما دهید زیرا مشعل
های ما خاموش می شود." 9اما دانایان در جواب گفتند: "نمی شود،
مبادا ما و شما را کفاف ندهد. بلکه نزد فروشندگان رفته، برای خود
بخرید." 10و درحینی که ایشان بجهت خرید می رفتند، داماد برسید و آنانی که حاضر
بودند، با وی به عروسی داخل شده، در بسته گردید. 11بعد از آن،
باکره های دیگر نیز آمده، گفتند: "خداوندا برای ما باز کن." 12او در جواب
گفت: "هرآینه به شما می گویم شما را نمی شناسم." 13پس بیدار
باشید زیرا که آن روز و ساعت را نمی دانید.
حکایت قنطارها
14«زیرا چنانکه
مردی عازم سفر شده، غلامان خود را طلبید و اموال خود را بدیشان سپرد، 15یکی را پنج
قنطار و دیگری را دو وسومی را یک داد؛ هر یک را بحسب استعدادش. و بی
درنگ متوجه سفر شد. 16پس آنکه پنج قنطار یافته بود، رفته و با آنها تجارت نموده، پنج
قنطار دیگر سود کرد. 17و همچنین صاحب دو قنطار نیز دو قنطار
دیگر سود گرفت. 18اما آنکه یک قنطار گرفته بود، رفته زمین را کند و نقد آقای خود را
پنهان نمود. 19«و بعد از مدت مدیدی، آقای آن غلامان آمده، از ایشان حساب خواست. 20پس آنکه پنج قنطار یافته بود، پیش آمده، پنج قنطار دیگرآورده، گفت:
خداوندا پنج قنطار به من سپردی، اینک پنج قنطار دیگر سود کردم." 21آقای او به وی
گفت: آفرین ای غلام نیک متدین! بر چیزهای اندک امین بودی، تو را بر
چیزهای بسیار خواهم گماشت. به شادی خداوند خود داخل شو! 22و صاحب دو
قنطار نیز آمده، گفت: ای آقا دو قنطارتسلیم من نمودی، اینک دو قنطار
دیگر سود یافته ام. 23آقایش وی را
گفت: آفرین ای غلام نیک متدین! بر چیزهای کم امین بودی، تو را بر
چیزهای بسیار می گمارم. در خوشی خداوند خود داخل شو! 24پس آنکه یک قنطار گرفته بود، پیش آمده،
گفت: ای آقا چون تو رامی شناختم که مرد درشت خویی می باشی، ازجایی که
نکاشته ای میدروی و از جایی که نیفشانده ای جمع می کنی، 25پس ترسان شده،
رفتم و قنطار تو را زیر زمین نهفتم. اینک مال توموجود است. 26آقایش در جواب
وی گفت: ای غلام شریر بیکاره! دانسته ای که از جایی که نکاشته ام می
دروم و از مکانی که نپاشیده ام، جمع می کنم. 27از همین جهت تو را می بایست نقد مرا به
صرافان بدهی تا وقتی که بیایم مال خود را با سود بیابم. 28الحال آن
قنطار را از او گرفته، به صاحب ده قنطار بدهید. 29زیرا به هرکه
دارد داده شود و افزونی یابد و از آنکه ندارد آنچه دارد نیز گرفته
شود. 30و آن غلام بی
نفع را در ظلمت خارجی اندازید، جایی که گریه و فشار دندان خواهد بود.
روز داوری
31«اما چون پسر
انسان در جلال خود با جمیع ملائکه مقدس خویش آید، آنگاه بر کرسی جلال
خود خواهد نشست، 32و جمیع امتها
درحضور او جمع شوند و آنها را از همدیگر جدا می کند به قسمی که شبان
میش ها را از بزها جدا می کند. 33و میش ها را بر دست راست و بزها را برچپ خود قرار دهد. 34آنگاه پادشاه
به اصحاب طرف راست گوید: بیایید ای برکت یافتگان از پدر من و ملکوتی را
که از ابتدای عالم برای شما آماده شده است، به میراث گیرید. 35زیرا چون
گرسنه بودم مرا طعام دادید، تشنه بودم سیرآبم نمودید، غریب بودم مرا جا
دادید، 36عریان بودم
مرا پوشانیدید، مریض بودم عیادتم کردید، در حبس بودم دیدن من آمدید. 37آنگاه عادلان
به پاسخ گویند: ای خداوند، کی گرسنه ات دیدیم تا طعامت دهیم، یا تشنه
ات یافتیم تا سیرآبت نماییم، 38یا کی تو را غریب یافتیم تا تو را جا دهیم یا عریان تا بپوشانیم، 39و کی تو را مریض یامحبوس یافتیم تا عیادتت کنیم؟ 40پادشاه درجواب
ایشان گوید: هرآینه به شما می گویم، آنچه به یکی از این برادران
کوچکترین من کردید، به من کرده اید. 41«پس اصحاب طرف چپ را گوید: ای ملعونان، از من دور شوید در آتش
جاودانی که برای ابلیس و فرشتگان او مهیا شده است. 42زیراگرسنه
بودم مرا خوراک ندادید، تشنه بودم مرا آب ندادید، 43غریب بودم مرا
جا ندادید، عریان بودم مرا نپوشانیدید، مریض و محبوس بودم عیادتم
ننمودید. 44پس ایشان نیز
به پاسخ گویند: ای خداوند، کی تو را گرسنه یا تشنه یاغریب یا برهنه یا
مریض یا محبوس دیده، خدمتت نکردیم؟ 45آنگاه در جواب ایشان گوید: هرآینه به شما می گویم، آنچه به یکی از
این کوچکان نکردید، به من نکرده اید. 46و ایشان
درعذاب جاودانی خواهند رفت، اما عادلان درحیات جاودانی.»
26 توطئه قتل عیسی
1و چون عیسی همه این سخنان را به اتمام
رسانید، به شاگردان خود گفت:2«می دانید که بعد از دو روز عید فصح است که پسر انسان تسلیم کرده می
شود تا مصلوب گردد.» 3آنگاه روسای کهنه و کاتبان و مشایخ قوم
دردیوانخانه رئیس کهنه که قیافا نام داشت جمع شده، 4شورا نمودند
تا عیسی را به حیله گرفتارساخته، به قتل رسانند. 5اما گفتند:
«نه در وقت عید مبادا آشوبی در قوم بر پا شود.»
تدهین عیسی با عطر
6و هنگامی که
عیسی در بیت عنیا در خانه شمعون ابرص شد، 7زنی با شیشه ای عطر گرانبها نزد او
آمده، چون بنشست بر سر وی ریخت. 8اما شاگردانش چون این را دیدند، غضب
نموده، گفتند: «چرا این اسراف شده است؟ 9زیرا ممکن بود این عطر به قیمت گران
فروخته و به فقرا داده شود.»10عیسی این را درک کرده، بدیشان گفت: «چرا بدین زن زحمت می دهید؟ زیرا
کار نیکو به من کرده است. 11زیرا که فقرا را همیشه نزد خود دارید
اما مرا همیشه ندارید. 12و این زن که این عطر را بر بدنم مالید، بجهت دفن من کرده است. 13هرآینه به شما می گویم هر جایی که درتمام عالم بدین بشارت موعظه
کرده شود، کاراین زن نیز بجهت یادگاری او مذکور خواهد شد.»
طرح خیانت یهودا
14«آنگاه یکی از
آن دوازده که به یهودای اسخریوطی مسمی بود، نزد روسای کهنه رفته، 15گفت: «مرا چند
خواهید داد تا او را به شما تسلیم کنم؟ «ایشان سی پاره نقره با وی
قراردادند. 16و از آن وقت
در صدد فرصت شد تا او را بدیشان تسلیم کند.
آماده کردن فصح
17پس در روز اول عید فطیر، شاگردان
نزدعیسی آمده، گفتند: «کجا می خواهی فصح را آماده کنیم تا بخوری؟» 18گفت: «به شهر،
نزد فلان کس رفته، بدو گویید: "استاد می گوید وقت من نزدیک شد و فصح را
در خانه تو با شاگردان خود صرف می نمایم."» 19شاگردان چنانکه عیسی ایشان را امر
فرمود کردند و فصح را مهیا ساختند.
شام آخر
20چون وقت شام
رسید با آن دوازده بنشست. 21و وقتی که ایشان غذا می خوردند، او گفت: «هرآینه به شما می گویم که
یکی از شما مرا تسلیم میکند!» 22پس بغایت غمگین شده، هریک از ایشان به
وی سخن آغاز کردند که «خداوندا آیا من آنم؟» 23او در جواب
گفت: «آنکه دست با من در قاب فرو برد، همان کس مرا تسلیم نماید! 24هرآینه پسر
انسان به همانطور که درباره او مکتوب است رحلت می کند. لیکن وای بر آن
کسی که پسر انسان بدست او تسلیم شود! آن شخص را بهتر بودی که تولد
نیافتی!» 25و یهودا که
تسلیم کننده وی بود، به جواب گفت: «ای استاد آیا من آنم؟» به وی گفت:
«تو خود گفتی!» 26و چون ایشان
غذا می خوردند، عیسی نان راگرفته، برکت داد و پاره کرده، به شاگردان
داد وگفت: «بگیرید و بخورید، این است بدن من.» 27وپیاله را گرفته، شکر نمود و بدیشان
داده، گفت: «همه شما از این بنوشید، 28زیرا که این است خون من در عهد جدید که
در راه بسیاری بجهت آمرزش گناهان ریخته می شود. 29اما به شما می
گویم که بعد از این از میوه مو دیگر نخواهم نوشید تا روزی که آن را با
شما در ملکوت پدرخود، تازه آشامم.»
پیشگویی انکار پطرس
30پس تسبیح
خواندند و به سوی کوه زیتون روانه شدند.31آنگاه عیسی بدیشان گفت: «همه شما امشب
درباره من لغزش می خورید چنانکه مکتوب است که شبان را میزنم و گوسفندان
گله پراکنده می شوند. 32لیکن بعد از
برخاستنم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت.» 33پطرس درجواب وی گفت: «هر گاه همه
درباره تو لغزش خورند، من هرگز نخورم.» 34عیسی به وی گفت: «هرآینه به تو می گویم
که در همین شب قبل از بانک زدن خروس، سه مرتبه مرا انکار خواهی کرد!» 35پطرس به وی
گفت: «هرگاه مردنم با تو لازم شود، هرگز تو را انکار نکنم!» و
سایرشاگردان نیز همچنان گفتند.
باغ جتسیمانی
36آنگاه عیسی با
ایشان به موضعی که مسمی به جتسیمانی بود رسیده، به شاگردان خود گفت:
«در اینجا بنشینید تا من رفته، در آنجا دعا کنم.» 37و پطرس و دو پسر زبدی را برداشته،
بینهایت غمگین و دردناک شد. 38پس بدیشان گفت: «نفس من از غایت الم مشرف به موت شده است. در اینجا
مانده با من بیدار باشید.» 39پس قدری پیش رفته، به روی درافتاد و
دعا کرده، گفت: «ای پدر من، اگر ممکن باشد این پیاله از من بگذرد؛ لیکن
نه به خواهش من، بلکه به اراداۀ تو.» 40و نزد شاگردان خود آمده، ایشان را در خواب یافت. وبه پطرس گفت: «آیا
همچنین نمی توانستید یک ساعت با من بیدار باشید؟ 41بیدار باشید و
دعا کنید تا در معرض آزمایش نیفتید! روح راغب است، لیکن جسم ناتوان.»42و بار دیگر
رفته، باز دعا نموده، گفت: «ای پدر من، اگر ممکن نباشد که این پیاله
بدون نوشیدن از من بگذرد، آنچه اراده تواست بشود.» 43و آمده، باز ایشان را در خواب یافت
زیرا که چشمان ایشان سنگین شده بود. 44پس ایشان را ترک کرده، رفت و دفعه سوم
به همان کلام دعا کرد. 45آنگاه نزد شاگردان آمده، بدیشان گفت: «ما بقی را بخوابید واستراحت
کنید. الحال ساعت رسیده است که پسر انسان به دست گناهکاران تسلیم شود. 46برخیزید
برویم. اینک تسلیم کننده من نزدیک است!»
دستگیری عیسی
47و هنوز سخن
میگفت که ناگاه یهودا که یکی از آن دوازده بود با جمعی کثیر با شمشیرها
و چوب ها از جانب روساء کهنه و مشایخ قوم آمدند. 48و تسلیم کننده او بدیشان نشانی داده،
گفته بود: «هرکه را بوسه زنم، همان است. او رامحکم بگیرید.» 49در ساعت نزد
عیسی آمده، گفت: «سلام یا سیدی!» و او را بوسید. 50عیسی وی را
گفت: «ای رفیق، از بهرچه آمدی؟» آنگاه پیش آمده، دست بر عیسی انداخته،
او را گرفتند. 51و ناگاه یکی
از همراهان عیسی دست آورده، شمشیر خود را از غلاف کشیده، بر غلام رئیس
کهنه زد و گوشش را از تن جدا کرد. 52آنگاه عیسی وی را گفت: «شمشیر خود را غلاف کن، زیرا هرکه شمشیر
گیرد، به شمشیر هلاک گردد. 53آیا گمان میبری که نمی توانم الحال از
پدرخود درخواست کنم که زیاده از دوازده فوج ازملائکه برای من حاضر
سازد؟ 54لیکن در این
صورت کتب چگونه تمام گردد که همچنین می بایست بشود؟» 55در آن ساعت،
به آن گروه گفت: گویا بر دزد بجهت گرفتن من با تیغ ها وچوبها بیرون
آمدید! هر روز با شما در هیکل نشسته، تعلیم می دادم و مرا نگرفتید. 56لیکن این همه
شد تا کتب انبیا تمام شود.» در آن وقت جمیع شاگردان او را واگذارده،
بگریختند.
محاکمه در حضور قیافا
57و آنانی که
عیسی را گرفته بودند، او را نزد قیافا رئیس کهنه جایی که کاتبان و
مشایخ جمع بودند، بردند. 58اما پطرس از دور در عقب اوآمده، به خانه رئیس کهنه درآمد و با
خادمان بنشست تا انجام کار را ببیند. 59پس روسای کهنه
و مشایخ و تمامی اهل شورا طلب شهادت دروغ بر عیسی می کردند تا او را
بقتل رسانند، 60لیکن نیافتند.
با آنکه چند شاهد دروغ پیش آمدند، هیچ نیافتند. آخر دو نفر آمده، 61گفتند: «این
شخص گفت: "می توانم هیکل خدا را خراب کنم و در سه روزش بنا نمایم."» 62پس رئیس کهنه
برخاسته، بدو گفت: «هیچ جواب نمی دهی؟ چیست که اینها بر تو شهادت می
دهند؟» 63اما عیسی
خاموش ماند! تا آنکه رئیس کهنه روی به وی کرده، گفت: «تو را به خدای حی
قسم می دهم ما را بگوی که تو مسیح پس خدا هستی یا نه؟» 64عیسی به وی گفت: «تو گفتی! و نیز شما
رامی گویم بعد از این پسر انسان را خواهید دید که بر دست راست قوت
نشسته، بر ابرهای آسمان می آید!» 65در ساعت رئیس کهنه رخت خود راچاک زده، گفت: «کفر گفت! دیگر ما را چه
حاجت به شهود است؟ الحال کفرش را شنیدید! 66چه مصلحت می
بینید؟» ایشان در جواب گفتند: «مستوجب قتل است!» 67آنگاه آب دهان
بر رویش انداخته، او را طپانچه می زدند و بعضی سیلی زده، 68می گفتند: «ای
مسیح، به ما نبوت کن! کیست که تو را زده است؟»
انکار پطرس
69اما پطرس در
ایوان بیرون نشسته بود که ناگاه کنیزکی نزد وی آمده، گفت: «تو هم با
عیسی جلیلی بودی!» 70او روبروی همه انکارنموده، گفت: «نمی دانم چه می گویی!» 71و چون به
دهلیز بیرون رفت، کنیزی دیگر او را دیده، به حاضرین گفت: «این شخص نیز
از رفقای عیسی ناصری است!» 72باز قسم خورده، انکار نمود که «این مرد را نمی شناسم.» 73بعد از چندی،
آنانی که ایستاده بودند پیش آمده، پطرس را گفتند: «البته تو هم از
اینها هستی زیرا که لهجه تو بر تو دلالت می نماید!» 74پس آغاز لعن کردن و قسم خوردن نمود که
«این شخص را نمی شناسم.» ودر ساعت خروس بانگ زد 75آنگاه پطرس
سخن عیسی را به یاد آورد که گفته بود: قبل از بانگ زدن خروس، سه مرتبه
مرا انکار خواهی کرد.» پس بیرون رفته زارزار بگریست.
27 محکوم شدن عیسی
1و چون صبح شد، همه روسای کهنه ومشایخ
قوم بر عیسی شورا کردند که او را هلاک سازند. 2پس او را بند
نهاده، بردند و به پنطیوس پیلاطس والی تسلیم نمودند.
خودکشی یهودا
3در آن هنگام،
چون یهودا تسلیم کننده او دید که بر او فتوا دادند، پشیمان شده، سی
پاره نقره را به روسای کهنه و مشایخ رد کرده، 4گفت: «گناه کردم که خون بی گناهی را
تسلیم نمودم.» گفتند: «ما را چه، خود دانی!» 5پس آن نقره را
درهیکل انداخته، روانه شد و رفته خود را خفه نمود. 6اما روسای
کهنه نقره را بر داشته، گفتند: «انداختن این در بیت المال جایز نیست
زیرا خونبها است.» 7پس شورا
نموده، به آن مبلغ، مزرعه کوزه گر را بجهت مقبره غرباء خریدند. 8از آن جهت، آن
مزرعه تا امروز بحقل الدم مشهور است. 9آنگاه سخنی که به زبان ارمیای نبی گفته
شده بود تمام گشت که «سی پاره نقره را برداشتند، بهای آن قیمت کرده شده
ای که بعضی از بنی اسرائیل بر او قیمت گذاردند. 10و آنها را بجهت مزرعه کوزه گر دادند،
چنانکه خداوند به من گفت.»
در حضور پیلاطُس
11اما عیسی در
حضور والی ایستاده بود. پس والی از او پرسیده، گفت: «آیا تو پادشاه
یهودهستی؟» عیسی بدو گفت: «تو می گویی!» 12وچون روسای کهنه و مشایخ از او شکایت می کردند، هیچ جواب نمی داد. 13پس پیلاطس وی را گفت: «نمی شنوی چقدر بر تو شهادت میدهند؟» 14اما در جواب
وی، یک سخن هم نگفت، بقسمی که والی بسیار متعجب شد.
صدور حکم مصلوب شدن
15و در هر عیدی،
رسم والی این بود که یک زندانی، هرکه را می خواستند، برای جماعت آزاد
می کرد. 16و در آن وقت،
زندانی مشهور، برابا نام داشت. 17پس چون مردم جمع شدند، پیلاطس ایشان را
گفت: «که را می خواهید برای شما آزاد کنم؟ برابا یا عیسی مشهور به مسیح
را؟» 18زیرا که دانست
او را از حسد تسلیم کرده بودند. 19چون بر مسند نشسته بود، زنش نزد
اوفرستاده، گفت: «با این مرد عادل تو را کاری نباشد، زیرا که امروز در
خواب درباره او زحمت بسیار بردم.» 20اما روسای کهنه و مشایخ، قوم را بر این ترغیب نمودند که برابا را
بخواهند و عیسی راهلاک سازند. 21پس والی بدیشان متوجه شده، گفت:
«کدامیک از این دو نفر را می خواهید بجهت شما رها کنم؟ گفتند: «برابا
را.» 22پیلاطس بدیشان
گفت: «پس با عیسی مشهور به مسیح چه کنم؟» جمیع گفتند: «مصلوب شود!» 23والی گفت:
«چرا؟ چه بدی کرده است؟» ایشان بیشترفریاد زده، گفتند: «مصلوب شود!» 24چون پیلاطس
دید که ثمری ندارد بلکه آشوب زیاده می گردد، آب طلبیده، پیش مردم دست
خود راشسته گفت: «من بری هستم از خون این شخص عادل. شما ببینید.» 25تمام قوم در
جواب گفتند: «خون او بر ما و فرزندان ما باد!» 26آنگاه برابا
را برای ایشان آزاد کرد و عیسی را تازیانه زده، سپرد تا او را مصلوب
کنند.
استهزای سربازان رومی
27آنگاه سپاهیان
والی، عیسی را به دیوان خانه برده، تمامی فوج را گرد وی فراهم آوردند. 28و او را عریان
ساخته، لباس قرمزی بدو پوشانیدند، 29و تاجی از خار بافته، بر سرش گذاردند و
نی بدست راست او دادند و پیش وی زانو زده، استهزاکنان او را می گفتند:
«سلام ای پادشاه یهود!» 30و آب دهان بر وی افکنده، نی را گرفته بر سرش می زدند. 31و بعد از آنکه
او را استهزا کرده بودند، آن لباس را از وی کنده، جامه خودش را
پوشانیدند و او را بجهت مصلوب نمودن بیرون بردند.
در راه جلجتا
32و چون بیرون
میرفتند، شخصی قیروانی شمعون نام را یافته، او را بجهت بردن صلیب مجبور
کردند. 33و چون به
موضعی که به جلجتا یعنی کاسه سر مسمی بود رسیدند، 34سرکه ممزوج به
مر بجهت نوشیدن بدو دادند. اما چون چشید، نخواست که بنوشد.
مصلوب شدن عیسی
35پس او را
مصلوب نموده، رخت او را تقسیم نمودند و بر آنها قرعه انداختند تا آنچه
به زبان نبی گفته شده بود تمام شود که «رخت مرا درمیان خود تقسیم کردند
و بر لباس من قرعه انداختند.» 36و در آنجا به
نگاهبانی او نشستند. 37و تقصیر نامه او را نوشته، بالای سرش آویختند که «این است عیسی،
پادشاه یهود!» 38آنگاه دو دزد یکی بر دست راست و دیگری برچپش با وی مصلوب شدند. 39و راهگذاران سرهای خود را جنبانیده، کفر گویان 40می گفتند: «ای
کسیکه هیکل را خراب میکنی و در سه روزآن را می سازی، خود را نجات ده.
اگر پسر خدا هستی، از صلیب فرود بیا!» 41همچنین نیزروسای کهنه با کاتبان و
مشایخ استهزا کنان میگفتند: 42«دیگران را نجات داد، اما نمی تواند خود را برهاند. اگر پادشاه
اسرائیل است، اکنون ازصلیب فرود آید تا بدو ایمان آوریم! 43بر خدا توکل
نمود، اکنون او را نجات دهد، اگر بدو رغبت دارد زیرا گفت پسر خدا
هستم!» 44وهمچنین آن دو
دزد نیز که با وی مصلوب بودند، او را دشنام می دادند.
جان سپردن عیسی
45و از ساعت ششم
تا ساعت نهم، تاریکی تمام زمین را فرو گرفت. 46و نزدیک به
ساعت نهم، عیسی به آواز بلند صدا زده گفت: «ایلی ایلی لما سبقتنی.»
یعنی الهی الهی مرا چرا ترک کردی. 47اما بعضی از حاضرین چون این را شنیدند، گفتند که او الیاس را می
خواند. 48در ساعت یکی
از آن میان دویده، اسفنجی را گرفت و آن را پر ازسرکه کرده، بر سر نی
گذارد و نزد او داشت تا بنوشد. 49و دیگران
گفتند: «بگذار تا ببینیم که آیا الیاس می آید او را برهاند.» 50عیسی باز به
آوازبلند صیحه زده، روح را تسلیم نمود. 51که ناگاه پرده هیکل از سر تا پا دو
پاره شد و زمین متزلزل وسنگها شکافته گردید، 52و قبرها گشاده شد وبسیاری از بدن های
مقدسین که آرامیده بودند برخاستند، 53و بعد از برخاستن وی، از قبور برآمده،
به شهر مقدس رفتند و بر بسیاری ظاهرشدند. 54اما یوزباشی و رفقایش که عیسی را
نگاهبانی می کردند، چون زلزله و این وقایع را دیدند، بینهایت ترسان
شده، گفتند: «فی الواقع این شخص پسر خدا بود.» 55و در آنجا زنان بسیاری که از جلیل در عقب عیسی آمده بودند تا او را
خدمت کنند، از دور نظاره می کردند، 56که از آن
جمله، مریم مجدلیه بود و مریم مادر یعقوب و یوشاء و مادر پسران زبدی.
تدفین عیسی
57اما چون وقت
عصر رسید، شخصی دولتمند از اهل رامه، یوسف نام که او نیز از شاگردان
عیسی بود آمد، 58و نزد پیلاطس
رفته، جسد عیسی را خواست. آنگاه پیلاطس فرمان داد که داده شود. 59پس یوسف جسد
را برداشته، آن را در کتان پاک پیچیده، 60او را در قبری
نو که برای خود از سنگ تراشیده بود، گذارد و سنگی بزرگ بر سر آن
غلطانیده، برفت. 61و مریم مجدلیه
و مریم دیگر در آنجا، در مقابل قبر نشسته بودند.
محافظین بر سر قبر
62و در فردای آن
روز که بعد از روز تهیه بود روسای کهنه و فریسیان نزد پیلاطس جمع شده، 63گفتند: «ای
آقا ما را یاد است که آن گمراه کننده وقتی که زنده بود گفت: "بعد از سه
روز برمی خیزم." 64پس بفرما قبر را تا سه روز نگاهبانی کنند مبادا شاگردانش در شب
آمده، او را بدزدند و به مردم گویند که از مردگان برخاسته است و گمراهی
آخر، از اول بدتر شود.» 65پیلاطس بدیشان فرمود: «شما کشیکچیان دارید. بروید چنانکه دانید،
محافظت کنید.» 66پس رفتند و سنگ را مختوم ساخته، قبر را باکشیکچیان محافظت نمودند.
28
قیام عیسی مسیح
1و بعد از سبت، هنگام فجر، روز اول
هفته، مریم مجدلیه و مریم دیگربجهت دیدن قبرآمدند. 2که ناگاه
زلزله ای عظیم حادث شد از آنرو که فرشته خداوند از آسمان نزول کرده،
آمد و سنگ را از در قبر غلطانیده، برآن بنشست. 3و صورت او مثل برق و لباسش چون برف
سفید بود. 4و از ترس او کشیکچیان به لرزه درآمده، مثل مرده گردیدند. 5اما فرشته به
زنان متوجه شده، گفت: شما ترسان مباشید! 6دراینجا نیست
زیرا چنانکه گفته بود برخاسته است. بیایید جایی که خداوند خفته بود
ملاحظه کنید، 7و به زودی
رفته شاگردانش را خبر دهید که ازمردگان برخاسته است. اینک پیش از شما
به جلیل می رود. در آنجا او را خواهید دید. اینک شما را گفتم.»
عیسی بر زنان ظاهر می شود
8پس، از قبر با
ترس و خوشی عظیم به زودی روانه شده، رفتند تا شاگردان او را اطلاع
دهند. 9ودر هنگامی که
بجهت اخبار شاگردان او می رفتند، ناگاه عیسی بدیشان برخورده، گفت:
«سلام برشما باد!» پس پیش آمده، به قدم های او چسبیده، او را پرستش
کردند. 10آنگاه عیسی
بدیشان گفت: «مترسید! رفته، برادرانم را بگویید که به جلیل بروند که در
آنجا مرا خواهند دید.»
رشوه به محافظین
11و چون ایشان
می رفتند، ناگاه بعضی ازکشیکچیان به شهر شده، روسای کهنه را از همه این
وقایع مطلع ساختند. 12ایشان با مشایخ جمع شده، شورا نمودند و نقره بسیار به سپاهیان
داده، 13گفتند: «بگویید که شبانگاه شاگردانش آمده، وقتی که ما در خواب بودیم
او را دزدیدند. 14وهرگاه این سخن گوش زد والی شود، همانا
ما او را برگردانیم و شما را مطمئن سازیم.» 15ایشان پول را گرفته، چنانکه تعلیم
یافتند کردند و این سخن تاامروز در میان یهود منتشر است.
مأموریت بزرگ
16اما یازده
رسول به جلیل، بر کوهی که عیسی ایشان را نشان داده بود رفتند. 17و چون او را
دیدند، پرستش نمودند. لیکن بعضی شک کردند. 18پس عیسی پیش
آمده، بدیشان خطاب کرده، گفت: «تمامی قدرت در آسمان و بر زمین به من
داده شده است. 19پس رفته، همه
امت ها را شاگرد سازید و ایشان رابه اسم اب و ابن و روحالقدس تعمید
دهید. 20و ایشان را تعلیم دهید که همۀ اموری را که به شما حکم کرده ام
حفظ کنند. و اینک من هر روزه تا انقضای عالم همراه شما می باشم.» آمین.
|
27-05-2018 صفحه ايجاد شد :
27-05-2018 صفحه به روز شد :