انجیل به روایت یوحنا |
8
آمرزش
زن بدکار
1
اما عیسی به کوه زیتون رفت. 2و
بامدادان باز به هیکل آمد و چون جمیع قوم نزد او
آمدند نشسته، ایشان را تعلیم می
داد. 3که
ناگاه کاتبان و فریسیان زنی را که در زنا گرفته شده بود، پیش او آوردند
و او را در میان برپا داشته، 4بدو
گفتند: «ای استاد، این زن در عین عمل زنا گرفته شد؛ 5و
موسی در تورات به ما حکم کرده است که چنین زنان سنگسار شوند. اما تو چه
می
گویی؟» 6و
این را از روی امتحان بدو گفتند تا ادعایی بر او پیدا کنند. اما عیسی
سر به زیرافکنده، به انگشت خود بر روی زمین می
نوشت. 7و
چون در سوال کردن الحاح می
نمودند، راست شده، بدیشان گفت: «هرکه از شما گناه ندارد اول بر او سنگ
اندازد.» 8و
باز سر به زیر افکنده، برزمین می
نوشت. 9پس
چون شنیدند، از ضمیرخود ملزم شده، از مشایخ شروع کرده تا به آخر، یک یک
بیرون رفتند و عیسی تنها باقی ماند با آن زن که در میان ایستاده بود. 10پس
عیسی چون راست شد و غیر از زن کسی را ندید، بدو گفت: «ای زن آن مدعیان
تو کجا شدند؟ آیا هیچکس برتو فتوا نداد؟» 11گفت:
«هیچکس
ای آقا.» عیسی گفت: «من هم بر تو فتوا نمی دهم. برو دیگر گناه مکن.»
نور جهان
12پس
عیسی باز بدیشان خطاب کرده، گفت: «من نور عالم هستم. کسی
که مرا متابعت کند، درظلمت سالک نشود بلکه نور حیات را یابد.» 13آنگاه
فریسیان بدو گفتند: «تو بر خود شهادت می
دهی، پس شهادت تو راست نیست.» 14عیسی
در جواب ایشان گفت: «هرچند من برخود شهادت می
دهم، شهادت من راست است زیرا که می
دانم از کجا آمده
ام و به کجا خواهم رفت، لیکن شما نمی دانید از کجا آمده
ام و به کجا
می روم. 15شما
بحسب جسم حکم می
کنید امامن بر هیچکس حکم نمی کنم. 16و
اگر من حکم دهم، حکم من راست است، از آنرو که تنها نیستم بلکه من و
پدری که مرا فرستاد. 17و
نیز درشریعت شما مکتوب است که شهادت دو کس حق است. 18من
بر خود شهادت می
دهم و پدری که مرا فرستاد نیز برای من شهادت می
دهد.» 19بدو
گفتند: «پدر تو کجا است؟» عیسی جواب داد که «نه مرا می
شناسید و نه پدر مرا. هرگاه مرا
می شناختید پدر مرا نیز می
شناختید.» 20و
این کلام را عیسی در بیت
المال گفت، وقتی که درهیکل تعلیم می
داد و هیچکس او را نگرفت بجهت آنکه ساعت او هنوز نرسیده بود.
درباره داوری آینده
21باز
عیسی بدیشان گفت: «من می
روم و مراطلب خواهید کرد و در گناهان خود خواهید مرد
و جایی که من می
روم شما نمی توانید آمد.» 22یهودیان
گفتند: «آیا اراده قتل خود دارد که می
گوید به
جایی خواهم رفت که شما نمی توانید
آمد؟» 23ایشان
را گفت: «شما از پایین می
باشید
اما من از بالا. شما از این جهان هستید، لیکن من ازاین جهان نیستم. 24از
این جهت به شما گفتم که در گناهان خود خواهید مرد، زیرا اگر باور نکنید
که من هستم در گناهان خود خواهید مرد.» 25بدوگفتند:
«تو کیستی؟» عیسی بدیشان گفت: «همانم که از اول نیز به شما گفتم. 26من
چیزهای بسیاردارم که درباره شما بگویم و حکم کنم؛ لکن آنکه مرا فرستاد
حق است و من آنچه از او شنیده
ام به جهان می
گویم.» 27ایشان
نفهمیدند که بدیشان درباره پدر سخن می
گوید. 28عیسی
بدیشان گفت: «وقتی که پسر انسان را بلند کردید، آن وقت خواهید دانست که
من هستم و از خود کاری نمی کنم بلکه به آنچه پدرم مرا تعلیم داد تکلم
می
کنم. 29و
او که مرا فرستاد، با من است و پدر مرا تنها نگذارده است زیرا که من
همیشه کارهای پسندیده او را به
جا می
آورم.»
درباره فرزندان حقیقی خدا
30چون
این را گفت، بسیاری بدو ایمان آوردند. 31پس
عیسی به یهودیانی که بدو ایمان آوردند گفت: «اگر شما در کلام من بمانید
فی الحقیقه شاگرد من خواهید شد، 32و
حق راخواهید شناخت و حق شما را آزاد خواهد کرد.»33بدو
جواب دادند که «اولاد ابراهیم می
باشیم وهرگز هیچکس را غلام نبوده
ایم. پس چگونه تومی گویی که آزاد خواهید شد؟» 34عیسی
درجواب ایشان گفت: «آمین آمین به شما می
گویم هرکه گناه می
کند غلام گناه است. 35و
غلام همیشه در خانه نمی ماند، اما پسر همیشه می
ماند. 36پس
اگر پسر شما را آزاد کند، در حقیقت آزاد
خواهید بود. 37می
دانم که اولاد ابراهیم هستید، لیکن می
خواهید مرا بکشید زیرا کلام من در شما
جای ندارد. 38من
آنچه نزد پدر خود دیده
ام می
گویم و شما آنچه نزد پدر خود دیده اید
می کنید.» 39در
جواب او گفتند که «پدر ما
ابراهیم است.» عیسی بدیشان گفت: «اگر اولاد
ابراهیم می
بودید، اعمال ابراهیم را به
جا
می آوردید. 40ولیکن
الان می
خواهید مرا بکشید
و من شخصی هستم که با شما به راستی که از خدا
شنیده
ام تکلم می
کنم. ابراهیم چنین نکرد. 41شمااعمال
پدر خود را به
جا می
آورید.» 42عیسی
به ایشان گفت: «اگر خدا پدر شما می
بود، مرا دوست می داشتید، زیرا که من از جانب خدا صادر شده وآمده
ام، زیرا که من از پیش خود نیامده
ام بلکه او
مرا فرستاده است. 43برای
چه سخن مرا
نمی فهمید؟ از آنجهت که کلام مرا نمی توانید
بشنوید. 44شما
از پدر خود ابلیس می
باشید و
خواهش
های پدر خود را می
خواهید به عمل آرید. او از اول قاتل بود و در راستی ثابت نمی باشد، از
آنجهت که در او راستی نیست. هرگاه به دروغ سخن می
گوید، از ذات خود
می گوید زیرا دروغگو و پدر دروغگویان است. 45و
اما من از این سبب که راست می
گویم، مرا
باور نمی کنید. 46کیست
از شما که مرا به گناه ملزم سازد؟ پس اگر راست می
گویم، چرا مرا باورنمی کنید؟ 47کسیکه
از خدا است، کلام خدا رامی شنود و از این سبب شما نمی شنوید که از خدا
نیستید.»
عیسی اعلام می کند که ابدی است
48پس
یهودیان در جواب او گفتند: «آیا ما
خوب نگفتیم که تو سامری هستی و دیو داری؟» 49عیسی
جواب داد که «من دیو ندارم، لکن پدرخود را حرمت می
دارم و شما مرا بی
حرمت می
سازید. 50من
جلال خود را طالب نیستم، کسی هست که می
طلبد و داوری می
کند. 51آمین
آمین به شما می
گویم، اگر کسی کلام مرا حفظ
کند، موت را تا به ابد نخواهد دید.» 52پس
یهودیان بدو گفتند: «الان دانستیم که دیو داری! ابراهیم و انبیا مردند
و تو می
گویی اگر کسی کلام مرا حفظ کند، موت را تا به ابد نخواهد چشید 53آیا
تو از پدر ما ابراهیم که مرد و انبیایی که مردند بزرگتر هستی؟ خود را
که می
دانی؟» 54عیسی
در جواب داد: «اگر خود را جلال دهم، جلال من چیزی نباشد. پدر من آن است
که مرا جلال می
بخشد، آنکه شما می
گویید خدای ما است. 55و
او را نمی شناسید، اما من او را
می شناسم و اگر گویم او را نمی شناسم مثل شما
دروغگو می
باشم. لیکن او را می
شناسم و قول او
را نگاه می
دارم. 56پدر
شما ابراهیم شادی کرد براینکه روز مرا ببیند و دید و شادمان گردید.» 57یهودیان
بدو گفتند: «هنوز پنجاه سال نداری وابراهیم را دیده
ای؟» 58عیسی
بدیشان گفت: «آمین آمین به شما می
گویم که پیش از آنکه ابراهیم پیدا شود من هستم.» 59آنگاه
سنگها
برداشتند تا او را سنگسار کنند. اما عیسی خود رامخفی ساخت و از میان
گذشته، از هیکل بیرون شد و همچنین برفت.
9
شفای کور مادر زاد
1و
وقتی که می
رفت کوری مادرزاد دید. 2و
شاگردانش از او سوال کرده، گفتند: «ای استاد گناه که کرد، این شخص یا
والدین او که کورزاییده شد؟» 3عیسی
جواب داد که «گناه نه این شخص کرد و نه پدر و مادرش، بلکه تا اعمال خدا
در وی ظاهر شود. 4مادامی
که روز است، مرا باید
به
کارهای فرستنده خود مشغول باشم. شب می
آید که در آن هیچکس نمی تواند کاری کند. 5مادامی
که در جهان هستم، نور جهانم.» 6این
راگفت و آب دهان بر زمین انداخته، از آب گل ساخت و گل را به چشمان کور
مالید، 7و
بدوگفت: «برو در حوض سیلوحا (که به
معنی مرسل است ) بشوی.» پس رفته شست و بینا شده، برگشت. 8پس
همسایگان و کسانی که او را پیش از آن در حالت کوری دیده بودند، گفتند:
«آیا این آن نیست که می
نشست و گدایی می
کرد؟» 9بعضی
گفتند: «همان است.» و بعضی گفتند: «شباهت بدودارد.» او گفت: «من
همانم.» 10بدو
گفتند: «پس چگونه چشمان تو بازگشت؟» 11او
جواب داد: «شخصی که او را عیسی می
گویند، گل ساخت و
بر چشمان من مالیده، به من گفت به حوض سیلوحا برو و بشوی. آنگاه رفتم و
شسته بینا
گشتم.» 12به
وی گفتند: «آن شخص کجا است؟» گفت: «نمی دانم.» 13پس
او را که پیشتر کور بود، نزد فریسیان آوردند. 14و
آن روزی که عیسی گل ساخته، چشمان او را باز کرد روز سبت بود. 15آنگاه
فریسیان نیز از او سوال کردند که «چگونه بینا
شدی؟» بدیشان گفت: «گل به چشم
های من گذارد. پس شستم و بینا شدم.» 16بعضی
ازفریسیان گفتند: «آن شخص از جانب خدا نیست، زیرا که سبت را نگاه نمی
دارد.» دیگران گفتند: «چگونه شخص گناهکار می
تواند مثل این معجزات ظاهر سازد.» و در میان ایشان اختلاف افتاد. 17باز
بدان کور گفتند: «تو درباره او چه می
گویی که چشمان تو را بینا ساخت؟» گفت: «نبی است.» 18لیکن
یهودیان سرگذشت او را باور نکردند
که کور بوده و بینا شده است، تا آنکه پدر و مادرآن بینا شده را
طلبیدند. 19و
از ایشان سوال کرده، گفتند: «آیا این است پسر شما که می
گویید کورمتولد شده؟ پس چگونه الحال بینا گشته است؟» 20پدر
و مادر او در جواب ایشان گفتند: «می
دانیم که این پسر ما است و کور متولد شده. 21لیکن
الحال چطور می
بیند، نمی دانیم ونمی دانیم که چشمان او را باز نموده. او بالغ است از
وی سوال کنید تا او احوال خود را بیان کند.» 22پدر
و مادر او چنین گفتند زیرا که از یهودیان می
ترسیدند، از آنرو که یهودیان با خود عهد کرده بودند که هرکه اعتراف کند
که او مسیح است، ازکنیسه بیرونش کنند. 23و
از این
جهت والدین اوگفتند: «او بالغ است از خودش بپرسید.» 24پس
آن شخص را که کور بود، باز خوانده، بدو گفتند: «خدا را تمجید کن. ما می
دانیم که این شخص گناهکار است.» 25او
جواب داد اگرگناهکار است نمی دانم. یک چیز می
دانم که کور
بودم و الان بینا شده
ام.» 26باز
بدو گفتند: «با توچه کرد و چگونه چشم
های تو را باز کرد؟» 27ایشان
را جواب داد که «الان به شما گفتم. نشنیدید؟ و برای چه باز می
خواهید بشنوید؟ آیاشما نیز اراده دارید شاگرد او بشوید؟» 28پس
او
را دشنام داده، گفتند: «تو شاگرد او هستی. ما
شاگرد موسی می
باشیم. 29ما
می
دانیم که خدا باموسی تکلم کرد. اما این شخص را نمی دانیم ازکجا است.» 30آن
مرد جواب داده، بدیشان گفت: «این عجب است که شما نمی دانید از کجا است
وحال آنکه چشم
های مرا باز کرد. 31و
می
دانیم که خدا دعای گناهکاران را نمی شنود؛ و لیکن اگرکسی خداپرست باشد
و اراده او را به
جا آرد، او را
می شنود. 32از
ابتدای عالم شنیده نشده است که کسی چشمان کور مادرزاد را باز کرده
باشد. 33اگر
این شخص از خدا نبودی، هیچ کارنتوانستی کرد.» 34در
جواب وی گفتند: «تو به کلی با گناه متولد شده
ای. آیا تو ما را تعلیم میدهی؟» پس او را بیرون راندند. 35عیسی
چون شنید که او را بیرون کرده
اند، وی را جسته گفت: «آیا تو به پسر خدا ایمان داری؟» 36او
در جواب گفت: «ای آقا کیست تا به او ایمان آورم؟» 37عیسی
بدو گفت: «تو نیز او را
دیده
ای و آنکه با تو تکلم می
کند همان است.» 38گفت:
«ای خداوند ایمان آوردم.» پس او راپرستش نمود. 39آنگاه
عیسی گفت: «من در این جهان بجهت داوری آمدم تا کوران بینا و بینایان،
کور شوند.» 40بعضی
از فریسیان که با او بودند، چون این کلام را شنیدند گفتند: «آیا ما نیز
کورهستیم؟» 41عیسی
بدیشان گفت: «اگر کورمی بودید گناهی نمی داشتید و لکن الان می
گویید
بینا هستیم. پس گناه شما می
ماند.
10
شبان نیکو
1«آمین
آمین به شما می
گویم هرکه از دربه آغل گوسفند داخل نشود، بلکه از راه دیگر بالا رود،
او دزد و راهزن است. 2و
اما آنکه از در داخل شود، شبان گوسفندان است. 3دربان
بجهت او می
گشاید و گوسفندان آواز او را
می شنوند و گوسفندان خود را نام بنام می
خواند وایشان را بیرون می
برد. 4و
وقتی که گوسفندان خود را بیرون برد، پیش روی ایشان می
خرامد وگوسفندان از عقب او می
روند، زیرا که آواز او را
می شناسند. 5لیکن
غریب را متابعت نمی کنند، بلکه از او می
گریزند زیرا که آواز غریبان را
نمی شناسند.» 6و
این مثل را عیسی برای ایشان آورد، اما
ایشان نفهمیدند که چه چیز بدیشان می
گوید. 7آنگاه
عیسی بدیشان بازگفت: «آمین آمین به شما می
گویم که من در گوسفندان هستم. 8جمیع
کسانی که پیش از من آمدند، دزد و راهزن هستند، لیکن گوسفندان سخن ایشان
را نشنیدند. 9من
درهستم هرکه از من داخل گردد نجات یابد و بیرون و درون خرامد و علوفه
یابد. 10دزد
نمی آید مگرآنکه بدزدد و بکشد و هلاک کند. من آمدم تا
ایشان حیات یابند و آن را زیادتر حاصل کنند. 11«من
شبان نیکو هستم. شبان نیکو جان خود
را در راه گوسفندان می
نهد. 12اما
مزدوری که شبان نیست و گوسفندان از آن او نمی باشند، چون بیند که گرگ
می
آید، گوسفندان را گذاشته، فرار می
کند و گرگ گوسفندان را می
گیرد و
پراکنده میسازد. 13مزدور
می
گریزد چونکه مزدور است و به فکر گوسفندان نیست. 14من
شبان نیکو هستم و خاصان خود را می
شناسم و
خاصان من مرا می
شناسند. 15چنانکه
پدر مرا
می شناسد و من پدر را می
شناسم و جان خود را
در راه گوسفندان می
نهم. 16و
مرا گوسفندان دیگر هست که از این آغل نیستند. باید آنها را نیزبیاورم و
آواز مرا خواهند شنید و یک گله و یک شبان خواهند شد. 17و
از این سبب پدر مرا
دوست می
دارد که من جان خود را می
نهم تا آن را
باز گیرم. 18کسی
آن را از من نمی گیرد، بلکه من خود آن را می
نهم. قدرت دارم که آن را بنهم و
قدرت دارم آن را باز گیرم. این حکم را از پدرخود یافتم.» 19باز
به
سبب این کلام، در میان یهودیان اختلاف افتاد. 20بسیاری
از ایشان گفتند که «دیو
دارد و دیوانه است. برای چه بدو گوش می
دهید؟» 21دیگران
گفتند که «این سخنان دیوانه نیست. آیا دیو می
تواند چشم کوران را بازکند؟» 22پس
در اورشلیم، عید تجدید شد و زمستان بود. 23و
عیسی در هیکل، در رواق سلیمان می
خرامید. 24پس
یهودیان دور او را گرفته، بدو
گفتند: «تا کی ما را متردد داری؟ اگر تو مسیح هستی، آشکارا به ما بگو. 25عیسی
بدیشان جواب داد: «من به شما گفتم و ایمان نیاوردید. اعمالی را که به
اسم پدر خود به
جا می
آورم، آنها
برای من شهادت می
دهد. 26لیکن
شما ایمان نمی آورید زیرا از گوسفندان من نیستید، چنانکه به شما گفتم. 27گوسفندان
من آواز مرا می
شنوند
و من آنها را می
شناسم و مرا متابعت می
کنند. 28ومن
به آنها حیات جاودانی می
دهم و تا به ابد هلاک نخواهند شد و هیچکس آنها را از دست من نخواهد
گرفت. 29پدری
که به من داد از همه بزرگتر است و کسی نمی تواند از دست پدر من بگیرد. 30من
و پدر یک هستیم.» 31آنگاه
یهودیان باز سنگها برداشتند تا او را
سنگسار کنند. 32عیسی
بدیشان جواب داد: «ازجانب پدر خود بسیار کارهای نیک به شما نمودم. به
سبب کدامیک از آنها مرا سنگسار می
کنید؟» 33یهودیان
در جواب گفتند: «به
سبب عمل نیک، تو را سنگسار نمی کنیم، بلکه به
سبب کفر، زیرا تو
انسان هستی و خود را خدا می
خوانی.» 34عیسی
در جواب ایشان گفت: «آیا در تورات شما نوشته نشده است که من گفتم شما
خدایان هستید؟ 35پس
اگر آنانی را که کلام خدا بدیشان نازل شد، خدایان خواند و ممکن نیست که
کتاب محو گردد، 36آیا
کسی را که پدر تقدیس کرده، به جهان فرستاد، بدو می
گویید کفر می
گویی، از آن سبب که گفتم پسر خدا هستم؟ 37اگر
اعمال پدرخود را به
جا نمی آورم، به من ایمان نمی
آورید.38ولکن
چنانچه به جا می آورم، هرگاه به من ایمان نمی آورید، به اعمال ایمان
آورید تا بدانید و یقین کنید که پدر در من است و من در او.» 39پس
دیگرباره خواستند او را بگیرند، اما از دستهای ایشان بیرون رفت. 40و
باز به آن طرف اردن، جایی که اول یحیی تعمید می داد، رفت و در آنجا
توقف نمود. 41وبسیاری
نزد او آمده، گفتند که یحیی هیچ معجزه ننمود و لکن هرچه یحیی درباره
این شخص گفت راست است. 42پس
بسیاری در آنجا به او ایمان آوردند.
11
مرگ و زنده شدن ایلعازر
1و
شخصی ایلعازر نام، بیمار بود، از اهل بیت عنیا که ده مریم و خواهرش
مرتا بود. 2و
مریم آن است که خداوند را به عطر، تدهین ساخت و پایهای او را به موی
خود خشکانید که برادرش ایلعازر بیمار بود. 3پس
خواهرانش نزد او فرستاده، گفتند: «ای آقا، اینک آن که او را دوست می
داری مریض است.» 4چون
عیسی این را شنید گفت: «این مرض تا به موت نیست بلکه برای جلال خدا تا
پسر خدا از آن جلال یابد.» 5و
عیسی مرتا و خواهرش و ایلعازر را محبت می نمود. 6پس
چون شنید که بیمار است در جایی که بود دو روز توقف نمود. 7و
بعد از آن به شاگردان خود گفت: «باز به یهودیه برویم.» 8شاگردان
او را گفتند: «ای معلم، الان یهودیان می خواستند تو را سنگسار کنند؛ و
آیا باز میخواهی بدانجا بروی؟» 9عیسی
جواب داد: «آیا ساعتهای روزدوازده نیست؟ اگر کسی در روز راه رود لغزش
نمی خورد زیرا که نور این جهان را می بیند. 10و
لیکن اگر کسی در شب راه رود لغزش خورد زیرا که نور در او نیست.» 11این
را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: «دوست ما ایلعازر در خواب است. اما
می روم تا او را بیدار کنم.» 12شاگردان
او گفتند: «ای آقا اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.»13اما
عیسی درباره موت او سخن گفت و ایشان گمان بردند که از آرامی خواب می
گوید. 14آنگاه
عیسی علانیه بدیشان گفت: «ایلعازر مرده است. 15و
برای شما خشنود هستم که درآنجا نبودم تا ایمان آرید و لکن نزد او
برویم.» 16پس
توما که به معنی توام باشد به هم شاگردان خود گفت: «ما نیز برویم تا با
او بمیریم.» 17پس
چون عیسی آمد، یافت که چهار روز است در قبر می باشد. 18و
بیت عنیا نزدیک اورشلیم بود، قریب به پانزده تیر پرتاب. 19و
بسیاری از یهود نزد مرتا و مریم آمده بودند تا بجهت برادرشان، ایشان را
تسلی دهند. 20و
چون مرتا شنید که عیسی می آید، او را استقبال کرد. لیکن مریم در خانه
نشسته ماند. 21پس
مرتابه عیسی گفت: «ای آقا اگر در اینجا می بودی، برادر من نمی مرد. 22و
لیکن الان نیز می دانم که هرچه از خدا طلب کنی، خدا آن را به تو خواهد
داد. 23عیسی
بدو گفت: «برادر تو خواهد برخاست.» 24مرتا
به وی گفت: «می دانم که در قیامت روزبازپسین خواهد برخاست.» 25عیسی
بدو گفت: «من قیامت و حیات هستم. هرکه به من ایمان آورد، اگر مرده
باشد، زنده گردد. 26و
هرکه زنده بود و به من ایمان آورد، تا به ابد نخواهد مرد. آیا این را
باور می کنی؟» 27او
گفت: «بلی ای آقا، من ایمان دارم که تویی مسیح پسر خدا که در جهان
آینده است.» 28و
چون این را گفت، رفت و خواهر خود مریم را در پنهانی خوانده، گفت:
«استاد آمده است و تو را می خواند.» 29او
چون این را بشنید، بزودی برخاسته، نزد او آمد.30و
عیسی هنوز وارد ده نشده بود، بلکه در جایی بود که مرتا او را ملاقات
کرد.31و
یهودیانی که در خانه با او بودند و او را تسلی می دادند، چون دیدند که
مریم برخاسته، به تعجیل بیرون می رود، از عقب اوآمده، گفتند: «به سر
قبر می رود تا در آنجا گریه کند.» 32و
مریم چون به جایی که عیسی بود رسید، او را دیده، بر قدم های او افتاد و
بدو گفت: «ای آقا اگر در اینجا می بودی، برادر من نمی مرد.» 33عیسی
چون او را گریان دید و یهودیان را هم که با او آمده بودند گریان یافت،
در روح خود بشدت مکدر شده، مضطرب گشت. 34و
گفت: «او را کجا گذارده اید؟» به او گفتند: «ای آقا بیا و ببین.» 35عیسی
بگریست. 36آنگاه
یهودیان گفتند: «بنگرید چقدر او را دوست می داشت!» 37بعضی
از ایشان گفتند: «آیا این شخص که چشمان کور را باز کرد، نتوانست امر
کند که این مرد نیز نمیرد؟» 38پس
عیسی باز بشدت در خود مکدر شده، نزد قبرآمد و آن غارهای بود، سنگی بر
سرش گذارده. 39عیسی
گفت: «سنگ را بردارید.» مرتا خواهر میت بدو گفت: «ای آقا الان متعفن
شده، زیرا که چهار روز گذشته است.» 40عیسی
به وی گفت: «آیا به تو نگفتم اگر ایمان بیاوری، جلال خدا را خواهی
دید؟» 41پس
سنگ را از جایی که میت گذاشته شده بود برداشتند. عیسی چشمان خود را
بالا انداخته، گفت: «ای پدر، تو را شکرمی کنم که سخن مرا شنیدی. 42و
من می دانستم که همیشه سخن مرا می شنوی؛ و لکن بجهت خاطر این گروه که
حاضرند گفتم تا ایمان بیاورند که تو مرا فرستادی.» 43چون
این را گفت، به آوازبلند ندا کرد: «ای ایلعازر، بیرون بیا.» 44در
حال آن مرده دست و پای به کفن بسته بیرون آمد وروی او به دستمالی
پیچیده بود. عیسی بدیشان گفت: «او را باز کنید و بگذارید برود.»
توطئه قتل عیسی
45آنگاه
بسیاری از یهودیان که با مریم آمده بودند، چون آنچه عیسی کرد دیدند،
بدو ایمان آوردند. 46ولیکن
بعضی از ایشان نزد فریسیان رفتند و ایشان را از کارهایی که عیسی کرده
بود آگاه ساختند. 47پس
روسای کهنه و فریسیان شورا نموده، گفتند: «چه کنیم زیرا که این مرد،
معجزات بسیارمی نماید؟ 48اگر
او را چنین واگذاریم، همه به اوایمان خواهند آورد و رومیان آمده، جا و
قوم ما را خواهند گرفت.» 49یکی
از ایشان، قیافا نام که در آن سال رئیس کهنه بود، بدیشان گفت: «شما هیچ
نمی دانید 50و
فکر نمی کنید که بجهت ما مفید است که یک شخص در راه قوم بمیرد وتمامی
طائفه هلاک نگردند.» 51و
این را از خود نگفت بلکه چون در آن سال رئیس کهنه بود، نبوت کرد که می
بایست عیسی در راه آن طایفه بمیرد؛ 52و
نه در راه آن طایفه تنها بلکه تا فرزندان خدا را که متفرقند در یکی جمع
کند. 53و
از همان روز شورا کردند که او را بکشند. 54پس
بعد از آن عیسی در میان یهود آشکارا راه نمی رفت بلکه از آنجا روانه شد
به موضعی نزدیک بیابان به شهری که افرایم نام داشت و با شاگردان خود
درآنجا توقف نمود. 55و
چون فصح یهود نزدیک شد، بسیاری از بلوکات قبل از فصح به اورشلیم آمدند
تا خود را طاهر سازند 56و
در طلب عیسی می بودند و درهیکل ایستاده، به یکدیگر می گفتند: « «چه
گمان می برید؟ آیا برای عید نمی آید؟» 57اما
روسای کهنه و فریسیان حکم کرده بودند که اگر کسی بداند که کجا است
اطلاع دهد تا او را گرفتارسازند.
12
تدهین عیسی با عطر
1پس
شش روز قبل از عید فصح، عیسی به بیت عنیا آمد، جایی که ایلعازر مرده را
از مردگان برخیزانیده بود. 2و
برای او در آنجا شام حاضر کردند و مرتا خدمت می کرد و ایلعازر یکی از
مجلسیان با او بود. 3آنگاه
مریم رطلی ازعطر سنبل خالص گرانبها گرفته، پای های عیسی را تدهین کرد و
پایهای او را از مویهای خود خشکانید، چنانکه خانه از بوی عطر پر شد. 4پس
یکی از شاگردان او یعنی یهودای اسخریوطی، پسر شمعون که تسلیم کننده وی
بود، گفت: 5«برای
چه این عطر به سیصد دینار فروخته نشد تا به فقرا داده شود؟» 6و
این را نه از آنرو گفت که پروای فقرا می داشت، بلکه از آنرو که دزد بود
وخریطه در حواله او و از آنچه در آن انداخته میشد برمی داشت. 7عیسی
گفت: «او را واگذار زیرا که بجهت روز تکفین من این را نگاه داشته است. 8زیرا
که فقرا همیشه با شما می باشند و اما من همه وقت با شما نیستم.» 9پس
جمعی کثیر از یهود چون دانستند که عیسی در آنجا است آمدند نه برای عیسی
و بس بلکه تا ایلعازر را نیز که از مردگانش برخیزانیده بود ببینند. 10آنگاه
روسای کهنه شورا کردند که ایلعازر را نیز بکشند. 11زیرا
که بسیاری از یهود بهسبب او می رفتند و به عیسی ایمان می آوردند.
ورود مظفرانۀ عیسی به اورشلیم
12فردای
آن روز چون گروه بسیاری که برای عید آمده بودند شنیدند که عیسی به
اورشلیم می آید، 13شاخه
های نخل را گرفته به استقبال او بیرون آمدند و ندا می کردند هوشیعانا
مبارک باد پادشاه اسرائیل که به اسم خداوند می آید. 14وعیسی
کره الاغی یافته، بر آن سوار شد چنانکه مکتوب است 15که
«ای دختر صهیون مترس، اینک پادشاه تو سوار بر کره الاغی می آید.» 16و
شاگردانش اولا این چیزها را نفهمیدند، لکن چون عیسی جلال یافت، آنگاه
به خاطر آوردند که این چیزها درباره او مکتوب است و همچنان با او کرده
بودند. 17و
گروهی که با او بودند شهادت دادند که ایلعازر را از قبرخوانده، او را
از مردگان برخیزانیده است. 18و
بجهت همین نیز آن گروه او را استقبال کردند، زیرا شنیده بودند که آن
معجزه را نموده بود. 19پس
فریسیان به یکدیگر گفتند: «نمی بینید که هیچ نفع نمی برید؟ اینک تمام
عالم از پی او رفته اند!» 20و
از آن کسانی که در عید بجهت عبادت آمده بودند، بعضی یونانی بودند. 21ایشان
نزد فیلپس که از بیت صیدای جلیل بود آمدند و سوال کرده، گفتند: «ای آقا
می خواهیم عیسی را ببینیم.» 22فیلپس
آمد و به اندریاس گفت و اندریاس و فیلپس به عیسی گفتند. 23عیسی
در جواب ایشان گفت: «ساعتی رسیده است که پسر انسان جلال یابد. 24آمین
آمین به شما می گویم اگر دانه گندم که در زمین میافتد نمیرد، تنها ماند
لیکن اگربمیرد ثمر بسیار آورد. 25کسیکه
جان خود را دوست دارد آن را هلاک کند و هرکه در این جهان جان خود را
دشمن دارد تا حیات جاودانی آن رانگاه خواهد داشت. 26اگر
کسی مرا خدمت کند، مرا پیروی بکند و جایی که من می باشم آنجا خادم من
نیز خواهد بود؛ و هرکه مرا خدمت کند پدر او را حرمت خواهد داشت. 27الان
جان من مضطرب است و چه بگویم؟ ای پدر مرا از این ساعت رستگار کن. لکن
بجهت همین امر تا این ساعت رسیده ام. 28ای
پدر اسم خود را جلال بده!» ناگاه صدایی از آسمان دررسید که جلال دادم و
باز جلال خواهم داد. 29پس
گروهی که حاضر بودند این را شنیده، گفتند: «رعد شد!» ودیگران گفتند:
«فرشته ای با او تکلم کرد!» 30عیسی
در جواب گفت: «این صدا از برای من نیامد، بلکه بجهت شما. 31الحال
داوری این جهان است و الان رئیس این جهان بیرون افکنده می شود. 32و
من اگر از زمین بلند کرده شوم، همه را به سوی خود خواهم کشید.» 33و
این را گفت کنایه از آن قسم موت که می بایست بمیرد. 34پس
همه به او جواب دادند: «ما از تورات شنیده ایم که مسیح تا به ابد باقی
می ماند. پس چگونه تو می گویی که پسر انسان باید بالا کشیده شود؟ کیست
این پسر انسان؟» 35آنگاه
عیسی بدیشان گفت: «اندک زمانی نور با شماست. پس مادامی که نور با
شماست، راه بروید تا ظلمت شما را فرو نگیرد؛ و کسیکه در تاریکی راه می
رود نمی داند به کجا می رود. 36مادامی
که نوربا شماست به نور ایمان آورید تا پسران نورگردید.» عیسی چون این
را بگفت، رفته خود را ازایشان مخفی ساخت. 37و
با اینکه پیش روی ایشان چنین معجزات بسیار نموده بود، بدو ایمان
نیاوردند. 38تا
کلامی که اشعیا نبی گفت به اتمام رسد: «ای خداوند کیست که خبر ما را
باور کرد و بازوی خداوند به که آشکار گردید؟» 39و
از آن جهت نتوانستند ایمان آورد، زیرا که اشعیا نیز گفت: 40«چشمان
ایشان را کور کرد و دلهای ایشان را سخت ساخت تا به چشمان خود نبینند و
به دلهای خود نفهمند و برنگردند تا ایشان را شفا دهم.» 41این
کلام را اشعیا گفت وقتی که جلال او را دید و درباره او تکلم کرد. 42لکن
با وجود این، بسیاری ازسرداران نیز بدو ایمان آوردند، اما به سبب
فریسیان اقرار نکردند که مبادا از کنیسه بیرون شوند. 43زیرا
که جلال خلق را بیشتر از جلال خدا دوست می داشتند. 44آنگاه
عیسی ندا کرده، گفت: «آنکه به من ایمان آورد، نه به من بلکه به آنکه
مرا فرستاده است، ایمان آورده است. 45و
کسیکه مرا دید فرستنده مرا دیده است. 46من
نوری در جهان آمدم تا هرکه به من ایمان آورد در ظلمت نماند. 47و
اگر کسی کلام مرا شنید و ایمان نیاورد، من براو داوری نمی کنم زیرا که
نیامده ام تا جهان را داوری کنم بلکه تا جهان را نجات بخشم. 48هرکه
مرا حقیر شمارد و کلام مرا قبول نکند، کسی هست که در حق او داوری کند،
همان کلامی که گفتم در روز بازپسین بر او داوری خواهد کرد. 49زآنرو
که من از خود نگفتم، لکن پدری که مرا فرستاد، به من فرمان داد که چه
بگویم و به چه چیزتکلم کنم. 50و
می دانم که فرمان او حیات جاودانی است. پس آنچه من می گویم چنانکه
پدربمن گفته است، تکلم می کنم.»
13
شستنن پایهای شاگردان
1و
قبل از عید فصح، چون عیسی دانست که ساعت او رسیده است تا از این جهان
به جانب پدر برود، خاصان خود را که در این جهان محبت می نمود، ایشان را
تا به آخر محبت نمود. 2و
چون شام می خوردند و ابلیس پیش ازآن در دل یهودا پسر شمعون اسخریوطی
نهاده بود که او را تسلیم کند، 3عیسی
با اینکه می دانست که پدر همه چیز را به دست او داده است و از نزد خدا
آمده و به جانب خدا می رود، 4از
شام برخاست و جامه خود را بیرون کرد ودستمالی گرفته، به کمر بست.5پس
آب در لگن ریخته، شروع کرد به شستن پایهای شاگردان وخشکانیدن آنها با
دستمالی که بر کمر داشت. 6پس
چون به شمعون پطرس رسید، او به وی گفت: «ای آقا تو پایهای مرا می
شویی؟» 7عیسی
در جواب وی گفت: «آنچه من می کنم الان تونمی دانی، لکن بعد خواهی
فهمید.» 8پطرس
به اوگفت: «پایهای مرا هرگز نخواهی شست.» عیسی او را جواب داد: «اگر تو
را نشویم تو را با من نصیبی نیست.» 9شمعون
پطرس بدو گفت: «ای آقا نه پایهای مرا و بس، بلکه دستها و سر مرا نیز.» 10عیسی
بدو گفت: «کسیکه غسل یافت محتاج نیست مگر به شستن پایها، بلکه تمام او
پاک است. و شما پاک هستید لکن نه همه.» 11زیرا
که تسلیم کننده خود را می دانست و از این جهت گفت: «همگی شما پاک
نیستید.» 12و
چون پایهای ایشان را شست، رخت خود را گرفته، باز بنشست و بدیشان گفت:
«آیا فهمیدید آنچه به شما کردم؟ 13شما
مرا استاد وآقا می خوانید و خوب می گویید زیرا که چنین هستم. 14پس
اگر من که آقا و معلم هستم، پایهای شما را شستم، بر شما نیز واجب است
که پایهای یکدیگر را بشویید. 15زیرا
به شما نمونه ای دادم تا چنانکه من با شما کردم، شما نیز بکنید. 16آمین
آمین به شما می گویم غلام بزرگتر از آقای خود نیست و نه رسول از
فرستنده خود. 17هرگاه
این را دانستید، خوشابحال شما اگر آن را به عمل آرید. 18درباره
جمیع شما نمی گویم؛ من آنانی را که برگزیده ام می شناسم، لیکن تا کتاب
تمام شود" آنکه با من نان می خورد، پاشنه خود را بر من بلند کرده
است." 19الان
قبل از وقوع به شما می گویم تا زمانی که واقع شود باور کنید که من
هستم. 20آمین
آمین به شما می گویم هرکه قبول کند کسی را که می فرستم، مرا قبول کرده؛
و آنکه مرا قبول کند، فرستنده مرا قبول کرده باشد.»
شام آخر
21چون
عیسی این را گفت، در روح مضطرب گشت و شهادت داده، گفت: «آمین آمین به
شما می گویم که یکی از شما مرا تسلیم خواهد کرد.» 22پس
شاگردان به یکدیگر نگاه می کردند وحیران می بودند که این را درباره که
می گوید. 23ویکی
از شاگردان او بود که به سینه عیسی تکیه می زد و عیسی او را محبت می
نمود؛ 24شمعون
پطرس بدو اشاره کرد که بپرسد درباره که این راگفت. 25پس
او در آغوش عیسی افتاده، بدو گفت: «خداوندا کدام است؟»26عیسی
جواب داد: «آن است که من لقمه را فرو برده، بدو می دهم.» پس لقمه را
فرو برده، به یهودای اسخریوطی پسر شمعون داد. 27بعد
از لقمه، شیطان در او داخل گشت. آنگاه عیسی وی راگفت، «آنچه می کنی، به
زودی بکن.» 28اما
این سخن را احدی از مجلسیان نفهمید که برای چه بدو گفت. 29زیرا
که بعضی گمان بردند که چون خریطه نزد یهودا بود، عیسی
وی را فرمود تا مایحتاج عید
را بخرد یا آنکه چیزی به فقرا بدهد.
پیشگویی انکار پطرس
30پس
او لقمه را گرفته، در ساعت بیرون رفت و شب بود. 31چون
بیرون رفت عیسی گفت: «الان پسر انسان جلال یافت و خدا در او جلال
یافت. 32و
اگر خدا در او جلال یافت، هرآینه خدا او را در خود جلال خواهد داد و به
زودی او را جلال خواهد داد. 33ای
فرزندان، اندک زمانی دیگر با شما هستم و مرا طلب خواهید کرد؛ وهمچنانکه
به یهود گفتم جایی که می روم شما نمی توانید آمد، الان نیز به شما می
گویم. 34به
شما حکمی تازه می دهم که یکدیگر را محبت نمایید، چنانکه من شما را محبت
نمودم تا شما نیز یکدیگر را محبت نمایید. 35به
همین همه خواهند فهمید که شاگرد من هستید اگر محبت یکدیگر را داشته
باشید.» 36شمعون
پطرس به وی گفت: «ای آقا کجا میروی؟» عیسی جواب داد: «جایی که میروم،
الان نمی توانی از عقب من بیایی و لکن در آخر از عقب من خواهی آمد.» 37پطرس
بدو گفت: «ای آقا برای چه الان نتوانم از عقب تو بیایم؟ جان خود را در
راه تو خواهم نهاد.» 38عیسی
به او جواب داد: «آیا جان خود را در راه من مینهی؟ آمین آمین به تو می
گویم تا سه مرتبه مرا انکار نکرده باشی، خروس بانگ نخواهد زد.
14
عیسی تنها راه بسوی پدر
1«دل
شما مضطرب نشود! به خدا ایمان آورید به من نیز ایمان آورید. 2در
خانه پدر من منزل بسیار است والا به شما می گفتم. میروم تا برای شما
مکانی حاضر کنم، 3و
اگربروم و از برای شما مکانی حاضر کنم، بازمی آیم و شما را برداشته با
خود خواهم برد تا جایی که من می باشم شما نیز باشید. 4و
جایی که من میروم می دانید و راه را می دانید.» 5توما
بدو گفت: «ای آقا نمی دانیم کجا میروی. پس چگونه راه را توانیم
دانست؟» 6عیسی
بدو گفت: «من راه و راستی و حیات هستم. هیچکس نزد پدر جز به وسیله من
نمی آید. 7اگر
مرا می شناختید، پدر مرانیز می شناختید و بعد از این او را می شناسید و
او را دیده اید.» 8فیلپس
به وی گفت: «ای آقا پدر را به ما نشان ده که ما را کافی است.» 9عیسی
بدو گفت: «ای فیلیپس در این مدت با شما بوده ام، آیا مرا نشناخته ای؟
کسیکه مرا دید، پدر را دیده است. پس چگونه تو می گویی پدر را به ما
نشان ده؟ 10آیا
باور نمی کنی که من در پدر هستم و پدردر من است؟ سخن هایی که من به شما
می گویم ازخود نمی گویم، لکن پدری که در من ساکن است، او این اعمال را
می کند. 11مرا
تصدیق کنید که من در پدر هستم و پدر در من است، والا مرا به سبب آن
اعمال تصدیق کنید. 12آمین
آمین به شما می گویم هرکه به من ایمان آرد، کارهایی را که من می کنم او
نیز خواهد کرد و بزرگتر از اینها نیزخواهد کرد، زیرا که من نزد پدر
میروم. 13«و
هر چیزی را که به اسم من سوال کنید به جا خواهم آورد تا پدر در پسر
جلال یابد. 14اگرچیزی
به اسم من طلب کنید من آن را به جا خواهم آورد.
وعدۀ روح القدس
15اگر
مرا دوست دارید، احکام مرا نگاه دارید. 16و
من از پدر سوال می کنم و تسلی دهنده ای دیگر به شما عطا خواهد کرد تا
همیشه با شما بماند، 17یعنی
روح راستی که جهان نمی تواند او را قبول کند زیرا که او را نمی بیند و
نمی شناسد و اما شما او را می شناسید، زیرا که با شما می ماند و در شما
خواهد بود. 18«شما
را یتیم نمی گذارم نزد شما می آیم. 19بعد
از اندک زمانی جهان دیگر مرا نمی بیند واما شما مرا می بینید و از این
جهت که من زنده ام، شما هم خواهید زیست. 20و
در آن روز شما خواهید دانست که من در پدر هستم و شما در من و من در
شما. 21هرکه
احکام مرا دارد و آنها را حفظ کند، آن است که مرا محبت می نماید؛ و
آنکه مرا محبت می نماید، پدر من او را محبت خواهد نمود و من او را محبت
خواهم نمود و خود را به او ظاهر خواهم ساخت.» 22یهودا،
نه آن اسخریوطی، به وی گفت: «ای آقا چگونه می خواهی خود را بما بنمایی
و نه بر جهان؟» 23عیسی
در جواب او گفت: «اگر کسی مرا محبت نماید، کلام مرا نگاه خواهد داشت و
پدرم او را محبت خواهد نمود و به سوی او آمده، نزد وی مسکن خواهیم
گرفت. 24و
آنکه مرا محبت ننماید، کلام مرا حفظ نمی کند؛ و کلامی که می شنوید از
من نیست بلکه از پدری است که مرا فرستاد. 25این
سخنان را به شما گفتم وقتی که
با شما بودم. 26لیکن
تسلی دهنده یعنی روح القدس که پدر او را به اسم من می فرستد، اوهمه چیز
را به شما تعلیم خواهد داد و آنچه به شما گفتم به یاد شما خواهد آورد. 27سلامتی
برای شما می گذارم، سلامتی خود را به شما می دهم. نه چنانکه جهان می
دهد، من به شما می دهم. دل شما مضطرب و هراسان نباشد. 28شنیده
اید که من به شما گفتم میروم و نزد شما می آیم. اگر مرا محبت می
نمودید، خوشحال می گشتید که گفتم نزد پدر میروم، زیرا که پدر بزرگتر از
من است. 29و
الان قبل از وقوع به شما گفتم تا وقتی که واقع گردد ایمان آورید. 30بعد
از این بسیار با شما نخواهم گفت، زیرا که رئیس این جهان می آید و در من
چیزی ندارد. 31لیکن
تا جهان بداند که پدر را محبت می نمایم، چنانکه پدر به من حکم کرد
همانطور می کنم. برخیزید ازاینجا برویم.
|
27-05-2018 صفحه ايجاد شد :
27-05-2018 صفحه به روز شد :